عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهل_ونه شروین که گویی چندشش شده بود گفت: -همین حماقت هاشون حال آدم رو به
🍃🍒 💚 -راستی ترم چند بودی؟ شروین گفت: -ترم 5 و نفسی از سر درد کشید. -بوی دود می دی، قلیون؟ خودش را جمع و جور کرد: -آره زیر چشمی پدرش را پائید. - چیز خوبی نیست. دردسر می شه - سعید گفت بعد از دیزی می چسبه این را گفت و منتظر عکس العمل پدرش شد. -چه دوست باحالی. راست می گه. گاهی می چسبه. منم بدم نمیاد با خوشحالی گفت: -می تونم ببرمت، یه جای خوب پیدا کردم پدرش دستی تکان داد، در اتاقش را باز کرد و گفت: -باشه برای بعد. شاید آخر هفته. فعلاً خیلی سرم شلوغه وارد اتاق شد. در را بست و شروین پشت در ماند. نگاهی به کتابها انداخت، شانه ای بالا انداخت و رفت توی اتاق خودش. کتابها را روی میز گذاشت و پرید روی تخت. سرش را به طرف میز چرخاند و همانطور که به کتابها خیره شده بود حرفهای سعید در ذهنش تکرار شد: -تو رفیقی مثل همون مهدوی می خوای ... از انسانیت و تحویل گرفته بگه... رفیق خوبی می شه برات... بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒