🍃🍒 💚 وسایلش را جمع کرد و برگه کاغذی را که شعر رویش نوشته شده بود دست گرفت. به برگه خیره شده بود. با خط نستعلیق شکسته زیبایی نوشته شده بود. خوشش آمد. منگنه روی میزش را برداشت و تکه کاغذ را به دیوار روبرویش چسباند... سر میدان انقلاب بود که سعید را دید. بوق زد. سعید جلو آمد. -بله آقا؟ می تونم کمکی کنم؟ شروین متعجب گفت: -مخت تاب خورده؟ سعید که خودش را مردد نشان می داد گفت: -شروین؟ تویی؟! -نه، بابامم، این مسخره بازیها چیه؟ سعید سوار شد. -اولش نشناختمت. از صدات شک کردم. جون تو قیافت عوض شده! مخصوصاً موهای شونه کرده، صورت اصلاح شده. غلط نکنم رفتی حموم -نمکدون! سرکلاس آماده و حاضر نشسته بود. شاهرخ وارد شد و سلام کرد. یک ساعت بعد درس دادن تمام شد. شاهرخ دستکشش را در آورد و گفت: -تمرین ها رو حل کردید؟ سخت که نبود؟ بچه ها هر کدام چیزی می گفتند. -خب. هرکس هر سوالی داره بیاد پای تخته یکی دو نفر پای تخته رفتند. سوالشان را نوشتند و شاهرخ همانطور که نشسته بود راهنماییشان کرد تا سوال حل شود. شروین هم دست بلند کرد و پای تخته رفت. صورت سوال را نوشت. شاهرخ نگاهی به سوال کرد. لبخندی گوشه لبش نقش بست. بلند شد و گفت: -این سوال یه کم مشکله. من خودم حلش می کنم. نیاز به توضیح داره و به شروین اشاره کرد: - شما بشینید استاد جواب مسئله را نوشت. شروین دوباره دستش را بالا کرد. شاهرخ گفت: -صبر کنید. این جواب کلیه. نکات دیگری هم هست که باید بگم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒