💛🍃💛
🍃
💛
#عشقینه
رمانـ :
#عمار_حلب
قسمتـ :6⃣1⃣
یک روز ظهر ناهار درست کرده بود، نرفتم خانه گوشے ام خاموش شده بود. غروب برگشتم✋
گفت: «کجا بودے؟ چرا گوشیت خاموشه؟»
گفتم: «شارژ خالے کرده.»
گفت: «غذا هست، بیا بخور.»
خودش آشپزے کرده بود
وا رفتم
لب نزده بود به غذا، منتظر نشسته بود تا بیایم زیاد از این مرام ها مےگذاشت. یادم هست یک روز عید غدیر دم غروب زنگ زد گفت: «تونباید زنگ بزنے؟😑
ناسلامتے من بزرگتر شما هستم!»
پیگیر تدفین شهدا توے پارک کوهستان بود چله زیارت عاشورا هم گرفتیم، نشد. مےگفت اینکه حل نمی شود، مشکل از ماست از تهران برگشته بود میگفت توے بهشت زهرا رفتم یک قطعه همه بیست ساله بودند حسرت مے خورد که ما الان بیست و پنج شش سالمان شده و به جایے نرسیده ایم. واقعا دنبال این بود که برود سوریه...👌
دنبال این نبود که بازے کند و ادا و اطوار در بیاورد عید سال ۹۴ یک شب آمد دنبالم یک ساعتے باهم رفتیم دور زدیم وقتے آمدم خانه، به خانمم گفتم این دیگر رفتنے است✋
آن موقع بچه اش چهل روزه بود گفت: «این بچه ما را اسیر کرده.» داشت میرفت دیدم دارد سخت دل مےکند....
اگر میان تمام رفقایش دقیق میشدے، به یک نقطه مشترک میرسیدے:
{حب الحسين يجمعنا...}💚🍃
براے برنامه اے قرار شد نشریه بزنیم. وقت نداشتیم چیز جالبے از آب درنیامد. چند بار تشویقم کرد که «خوشم اومد توے همون وقت کم رسوندے»
مے گشت و مے گشت و دست مے گذاشت روے خصوصیت مثبت آدمها هربار از بدے یکے مے گفتم، او خوبے اش را مثال میزد😌
خوبے هایی که اصلا به چشم امثال من نمے آمد چندبار هم گفت: «از فلانے و فلانے برای کارها استفاده نکن، نماے خوبی ندارن!»
سر جایش در مقام مشورت و مصلحت، حقیقت را کتمان نمےکرد حتے به آنهایے که قبولشان هم نداشت، احترام مے گذاشت، مخصوصا روحانیون و علماو به همان نسبت به منتسبان امام حسین...☺️ بارها پیش آمد که نظر یکے را قبول نداشت ونقد مے کرد؛ اما به احترامش کوتاه آمد و حتے آن نظر را اعمال کرد. یک بار بهش گفتم: «خسته نمیشی این قدر وقت میذارے؟ » گفت: «کار با عشق خستگے نداره!» تا مے توانست افراد را توے کار شریک مےکرد. براے هر جلسه روضه، به همه زنگ میزد...📱
•|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|•
🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃
🍃
💛
@asheghaneh_halal
🍃💛🍃