عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهشتاد_ویک شاهرخ نفس عمیقی کشید. نفسی که بیشتر شبیه آه بود. هادی دستش
🍃🍒 💚 خیلی تلاش کرد تا بغضش سر باز نکند اما هر کار کرد نتوانست جلوی قطره اشکی را که بی اختیار پائین غلطید را بگیرد. هادی اشک را از گونه شاهرخ پاک کرد، لبخندی زد و از در بیرون رفت. شاهرخ مدتی در کوچه ماند. شروین که دم در راهرو ایستاده بود و از دور همه چیز را می دید وقتی شاهرخ می خواست از در راهرو رد شود پرسید: - اون شبیه کیه؟ شاهرخ منظورش را نفهمید. -می گم اون شبیه کیه که اینجور بغلش کردی؟ شاهرخ خنده ای کرد. - بیا تو هوا سرده قاط زدی این را گفت و وارد خانه شد. اما شروین به جای اینکه داخل برود برگشت و به در کوچه خیره شد. تصویر چشمهای هادی ذهنش را مشغول کرده بود... •فصل هجدهم• سعید با رفقایش دور یکی از میزهای حیاط دانشگاه نشسته بود. یکی از دوست هایش با دیدن شروین و شاهرخ که از در دانشگاه وارد می شدند گفت: -هی سعید، رفیقت! خیلی با مهدوی جور شده، خبریه؟ -اینجوری راحت تر میشه نمره بیاری یکی شان خنده ای کرد. - ها ها ! شروین؟ خودت هم می دونی شروین کله شق تر از این حرفهاست که برا نمره گردن کج کنه یکی دیگرشان کیکی را که می خورد قورت داد و گفت: - تازه اونم مهدوی، همه اخلاقشو می دونن. کم مونده امام جماعت مسجد دانشگاه بشه! سعید با کمی مکث گفت: -اینجور آدمها ظاهرشون رونگه می دارن بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒