🍃🍒 💚 شروین سرش را به طرف شاهرخ چرخاند. -بالاخره من باید بدونم برای چی باید به تو غذای مفت و جای خواب مجانی بدم؟ شروین کتاب را بست مدتی به کتاب خیره شد و بعد پرسید: - میشه من اینجا بمونم؟ -خونه خودتون که با کلاس تره شروین آهی کشید ولی حرفی نزد. - پس قبول داری. خب پاشو برو خونتون! شروین انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت: - گاهی فکر می کنم اصلاً بچه اون خانواده نیستم. انگار منو از سر راه آوردن - شایدم از نوانخانه! - بایدم حال منو درک نکنی با شنیدن این جمله شاهرخ دست از شوخی برداشت. - مشکل تو فقط دختر خالته؟ -مشکل من خانوادمه بعد انگار عقده اش باز شده باشد گفت: - اصلاً منو نمی بینن شاهرخ. انگار شب کلاه غیبی سرمه! اگر من یک ماه خونه نباشم هیچ کس نمی فهمه. می خوای امتحان کنی؟ فکر می کنی از دیشب که از خونه زدم بیرون کسی سراغم رو گرفته؟ فقط یه بار زنگ زدن اونم برای دعوا! اصلاً براشون مهم نیست که من چه کار می کنم. کی می رم، کی میام. چی دوست دارم چی ندارم. بابام که چسبیده به ماشیناش. باورت میشه من فقط گاهی که پول تو جیبم رو ازش می گیرم باهاش حرف می زنم؟ اونم حتی گاهی می ریزه به حسابم. فقط به فکر اینه که چطور یه بنز رو بکنه 2 تا. مامانم که .... فلان روز مهمونیه. فلان شب تولد دوستمه. امروز نوبت آرایشگاهمه. فردا پروئه لباس، صبح کلاس یوگا و ... هزار تا کوفت و زهر مار دیگه. باور کن هانیه، خدمتکارمون، بیشتر حواسش به منه. خسته شدم شاهرخ، خسته شدم... شاهرخ اشکی را که در چشم های شروین حلقه زده بود اما غرورش مانع پائین آمدنش می شد دید. - به نظرت فرار کردن از خونه راه حل مناسبیه؟ تا کی میشه فرار کرد؟ -نمی دونم. اما لااقل کمتر اعصابم خرد میشه. دیگه نمی تونم تحملشون کنم. اصلاً بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒