عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_وشش شاهرخ گفت: -جلوتر از زمان حرکت نکن شروین مثل همیشه شان
🍃🍒 💚 علی دم بیمارستان بود. شاهرخ درست حدس زده بود. قیافه گرفته علی از 6 فرسخی هم داد می زد که اتفاقی افتاده. شاهرخ پرسید: - کی این اتفاق افتاده؟ - امروز صبح. فرستادمش بره خونه. سعی می کرد خودش رو نگه داره اما حالش خیلی بد بود. گفتم بره خودمون کارها رو می کنیم. تا من کارهای بیمارستان و گواهی فوت و بقیه کارا رو انجام میدم تو هم برو دنبال قبر. بیا اینم سوئیچ شروین گفت: -ماشین هست - باشه. کارها که تموم شد یه سر می ریم پیش هادی شاهرخ سری به نشانه تائید تکان داد. علی خداحافظی کرد و از پله های بیمارستان بالا رفت. شاهرخ و شروین رفتند قبرستان. شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت: -چرا اینقدر براش احترام قائلی؟ - برای کی؟ -هادی رو می گم. چرا اینقدر برات مهمه؟ اصلاً این هادی کیه؟ چه کاره است؟ از کجا میشناسیش؟ -مسلسل میزنی؟ چند تا چند تا ؟ -ببخشید. خیلی دوست دارم درموردش بدونم - یه مدت تو محلشون زندگی می کردم. باباش نونوا بود. آشناییمون از همون نونوایی شروع شد - چه کاره است؟ چی می خونه؟ -هیچی. دانشگاه نرفت. به خاطر وضعیتی که داشت نتونست بره دانشگاه. این آخری ها که وضع بهتر شده پیگیر هست. اما فعلاً کارش تو همون نونوائیه پدرشه - برام عجیبه! تو و علی هر دوتون از هادی بزرگترید ولی رفتارتون جوریه که انگار اون بزرگ تره! حتی دانشگاه هم نرفته - مگه بزرگی فقط به سنه؟ شروین نگاهی از گوشه چشم به شاهرخ انداخت. - قبول. ولی مگه اون چی داره؟ فرقش با بقیه چیه؟ - هادی سنش از من کمتره اما خیلی زودتر از من راه زندگی رو پیدا کرده. کسی که میدونه چطور زندگی کنه قابل احترامه - از کجا معلوم راهی که اون پیدا کرده درسته؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒