❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#توبه_نصوح 》
[
#قسمت_هفتم ]
شب برنامه ی پارتی داشتم. افشین همیشه از این مهمانی ها فراری بود. می گفت:
"بریز بپاش و بزن و بکوب همیشه خوبه و منم دوست دارم اما با دوستات و از جنس پسرونه نه اینکه هر جمعی با هر کسی قروقاطی بشی، یه بلایی هم سرت بیارن."
من هم همیشه میگفتم:
"اولا تو می ترسی النا بفهمه پوستتو بکنه دوما من اونقدر بزرگ شدم که نذارم کسی بلاملا سرم بیاره. سوما تو مثل من تنها نیستی که بخوای وقتت رو با هر چیزی پر کنی. در ضمن من با اینجور مهمونی ها خو گرفتم"
و همیشه بحثمان به همین جا ختم می شد.
یک راست از معازه به قرار مربوطه رفتم. تیپ عادی داشتم و سعی می کردم در این مهمانی ها زیاد چشمگیر نباشم. شاید هم ترس حرف های افشین به قلبم رسوخ می کرد و برای اینکه توجه کمتری را به خودم جلب کنم با ساده ترین وضعم در این پارتی های شبانه ظاهر می شدم. با ارثیه ی پدری چیزی کم نداشتم و درامد مغازه هم خوب بود فقط حس میکردم این جور جاها هر چه ساده تر ظاهر شوی دردسر کمتری گریبانت را می گیرد.
در بدو ورود پایم به تکه زنجیری گیر کرد و سکندری زدم وسط راهروی ورودی. صدای عجیب و کش داری به گوشم رسید
_ چه خبرته مستر... مگه سر آوردی؟ نترس... سهم تو هم محفوظه.
برگشتم دیدم دختری با ارایشی عجیب و لباسی عجیب تر کف راهرو نیم خیز نشسته و قلاده سگش را مرتب می کند. چشمکی زد و گفت ساناز هستم بهم میگن سانی و دستش را دراز کرد. بی توجه به دختر خم شدم و زیر گلوی سگ را قلقلک دادم و گفتم:
_ ببخشید گلوت اذیت شد...
و به راهم ادامه دادم. از ان جمع غریبه فقط دی جی پارتی را می شناختم و به دعوت او آمده بودم او هم که مشغول شور و هیجان خودش بود و توی این عالم نبود. حس جالبی نداشتم. لیوان... را از میز پذیرایی برداشتم و به گوشه ی دنج و تاریکی خزیدم و سعی کردم با نگاه کردن به اطرافم موقعیت خودم را به دست آورم. توی حال خودم بودم که سگ پشمالو دور پایم پیچید و دم تکان داد. ساناز به همراه پسری که دم به دقیقه چشمانش می رفت نزدیکم آمد و گفت:
_ وندی رو برام نگه دار که جبران کنی... ایشون با من کار دارن.
و همراه پسر به طبقه بالا رفت. حالم به هم خورد اما توی این جمع غریبه هم صحبت شدن با این سگ بهتر از دیدن وقایع ناخوشایند اطرافم بود. سگ را بغل کردم و مشغول به بازی کردن با او شدم.
نوبت به هنرنمایی دنس های مختلف شد. شدت نور زیاد بود. من که عادت داشتم اما نمی دانم چرا مدام سرم گیج می رفت و حلقه ی چشمانم درد می کرد. لیوان ... بعدی را برداشتم و یک نفس آن را سر کشیدم. حالم بدتر شده بود. سگ را روی صندلی رها کردم و تلو تلو خوران بیرون زدم. هر کاری می کردم در ماشین را نمی توانستم باز کنم. مسافت زیادی تا منزل نبود. به سختی خودم را به انجا رساندم و بعد از پارک کج ماشینم یکراست به واحدم رفتم و همانجا کف هال زمین افتادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal