❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر چه پیش می رفتیم طپش قلبم بالاتر می رفت. مسیر خیابان و کوچه ی ما را پیش گرفته بودیم «ای دل غافل... این همه دروغ گفتم و آبروی خودمو بردم. فقط می خواست سکه یه پولم کنه و بگه بچه جون منو گول می زنی؟ من خودم اهل محل رو میشناسم. وگرنه کی حوصله درس اخلاق و دین و آیین داره توی این دوره زمونه. بازم خریت کردم. بازم خودمو میخوام رسوا کنم.» سر دوراهی می خواستم به داخل کوچه بپیچم که گفت _ کجا میری؟ راستی اسمت چی بود؟ _ حسام... لبخندی زد و گفت: _ چه اسم برازنده ای... حسام. چقدر آشنا... مگه تو خونه ی ما رو بلدی که سرتو انداختی پایین و جلو رفتی؟ باز هم سکوت کردم. _ بیا... این کوچه ی ماست. از این طرف... و به سمت کوچه ی پشتی پیچید. همان کوچه ای که خانه های قدیمی داشت و آن دختر و ساعت شیدایی اش... درست جلوی همان خانه ایستاد. ناخودآگاه چشمانم را بستم و فضای خانه را از بالکن آپارتمانم تصور کردم. _ بیا دیگه... چرا چشاتو بستی؟ زنگ آیفون را زد. صدای زنی توی پخش پیچید «کیه؟» «فرمانده» انگار صدای خنده ی ریزی شنیدم «اسم رمز» «حوریا فرمانده ی فرمانده» «من قربون بابای خوش ذوقم. خودم میام درو باز می کنم» حاج میمنت خنده ای کرد و گفت: _ خدا کنه گیر دخترت بیای ببینی چه لذتی داره با دلش راه اومدن. درب باز شد و یک جفت چشم کهربایی و شفاف بین قاب صورتی مهتابی میان چادری گلدار نمایان شد. لبخندش را جمع کرد و با شرم سرش را پایین انداخت و از جلوی در کنار رفت و هول و دستپاچه سلامی کرد و گفت: _ بابا چرا نگفتید مهمون دارید؟ حاج میمنت بلند خندید و گفت: _ حاج خانوم خبر داشت. بیا تو حسام جان. خونه خودته. بفرما پشت سر ویلچرش وارد حیاط شدم و ناحودآگاه چشمم به سمت ایوان چرخید. ایوانی که محل شیدایی شبانه ی آن دختر بود. حوریا... یعنی این همان دختر بود؟! _ سلام علیکم. خوش اومدین. بفرمایید داخل. چرا تو حیاط موندید. حاج رسول مهمونتونو سر پا نگه ندارید. زنی میانسال که عینکی ریز روی چشمش داشت و قرص و محکم چادر رنگی اش را دور خودش پیچیده بود از روی ایوان مرا خطاب قرار داد. _ سلام... ببخشید مزاحمتون شدم _ این حرفا چیه پسرم. مهمونای حاج رسول رو چشم ما جا دارن. بفرمایید داخل سفره رو پهن کردم. حیاط بزرگتر از آنچه از بالا می دیدم بود. درختان سبز و کهنسالی دور تا دور حیاط را گرفته بودند و حوض کوچکی وسط حیاط بود. یک جورهایی مرا یاد خانه ی مادربزرگم می انداخت البته در غالب کوچکتر آن... _ پسندیدی؟ و خندید. سرم را پایین انداختم و گفتم: _ می تونم دست و صورتمو بشورم؟ _ آره... هم کنار حوض شیرآب هست هم اون گوشه حیاط سرویس بهداشتی هست. من میرم داخل. شما هم زود بیا سفره رو معطل نذاریم بی حرمتی میشه... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal