•‌<💌> •< > . . ☀️]• حتی حاضــر نبود ڪولر روشن ڪند. اهــواز خیلی گــرم بود و پای مصطفی توی گــچ… پوستش بہ خاطر گــرما خورده شده بود و خــون می‌آمد اما می‌گفت: «چطــور ڪولر روشن ڪنم وقتی بچہ‌ها در جبھــہ زیر گــرما می‌جنگنـد». 😁]• هر ڪس می‌آمد مصطفی می‌خنــدید و می‌گفت: «غــاده دعا ڪرده من تیــر بخورم و دیگر بنشینــم سر جایم». 🌙]• آن شب قــرار بود در تھــران بماند. قرار نبود برگردد. گفت: «من امشب بہ خاطــر شما برگشتہ‌ام» گفتم: «نہ مصطفی تو هیــچ وقت بہ خاطر مــن برنگشتہ‌ای برای ڪارت آمدی!» 💜]• با همان مھــربانی گفت: «امشب برگشتم بہ خاطر شما از احمــد سعیدی بپرس من امشب اصــرار داشتم بہ اهواز برگردم هواپیمــا نبود؛ تو می‌دانی من در همہ عمــرم از هواپیمای خصــوصی استفاده نڪرده‌ام ولی امشب اصرار داشتم برگــردم، با هواپیمــای خصوصی آمدم ڪہ اینجــا باشم». 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal