عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_سوم ] دلم می خواست قدرت داشتم و حرصم را سر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بالاخره شنبه عصر رسید ، اگر نمی رفتم سر زندگیم ریسک کرده بودم ! مانتوی گلبهی رنگی پوشیدم و شال سفید رنگم را کمی شل روی سرم کردم و تنها آرایشم رژ صورتی کم رنگی بود . جلوی در ، صدای مادرم را از اتاقشان شنیدم : جایی میری ریحانه؟! همانطور که کفش های پاشنه بلندم را از جا کفشی بر می داشتم گفتم : اره مامان جان ، زود میام آرام ماشین را جلوی کافی شاپی که چندین ماه با ذوق و شوق راهیش می شدم پارک کردم. کار های مامان را دیگر دوست نداشتم ولی هنوز یک کارش را عاشق بودم! عاشق راه رفتنش! خودش می گفت با وقار و متانت ولی من می گفتم با غرور! محکم قدم بر می داشت، راه رفتنم دقیقا شبیه خودش بود! آرام در را باز کردم و همراه باز شدن در صدای جلینگ جلینگی بلند شد. کافه دنجی بود ، با سارا کلی گشته بودیم تا پیدایش کنیم. برخلاف اکثر کافه هایی که از طیف قهوه ای استفاده می کردند و تاریک خانه بودند اینجا دکوراسیونش از طیف آبی بود. از بالای سقف هم ستاره های درخشنده ای آویزان بود،شبیه آسمان شب و فضا کاملا روشن بود و به جای آهنگ های به قول خودشان لایت از آهنگ های سنتی استفاده می کردند البته نه از آن چه چه ها! دوست داشتم روی این جزئیات توجه کنم تا کمتر دلشوره بگیرم، عادتی بود که داشتم،به قول سارا پیدا کردن نور در نقطه کور! کنار همان میز همیشگی نشسته بود ، خودم را لعنت کردم که چرا پاتوق دنج خودم و سارا را ، محل قرار هایم با او کرده بودم. همراه سلام زیر لبی روبرویش نشستم ، من این دیوانه را چند وقت پیش همچون بتی می پرستیدم ، زمانی که هنوز از ذات خرابش بی خبر بودم : خب چیکار داشتی ؟! با لبخند حرص دراری گفت : عزیزم تو که کم طاقت نبودی ، صبر داشته باش ، چی میخوری؟! دلم می خواست فریاد میزدم من عزیز تو نیستم! من دیگر خر تو نمیشوم! دلم نگذاشت !دل ساده ام که هنوز بعضی وقتا تمنای او را می کرد ، نگذاشت : بستنی. سفارش را داد و بعد به من خیره شد ، نگاه خیره اش داشت با روح و روانم بازی می کرد ، به حرف آمد : خب چه خبر ؟! کاش می توانستم خفه اش کنم : من وقت ندارم بگو چی می خوایی ؟! کی انقدر عوضی شدی که من نفهمیدم ؟! با سرش نچ نچ کرد : دِ نشد خوشگلم ، آسته آسته! قبل ها ، همان اول ها با یک عزیزمش حس پرواز به من دست می داد ولی حالا،چندشم میشد! _ خب می گفتم دختر حاجی ! نظرت چیه جلوی خودت کار ارسالشون رو بکشم ؟! سرم پایین بود و نمیدانم از استرس بود یا حرص لبم را به دندان گرفته بودم ، آرام دستش روی چانه ام نشست و سرم را بلند کرد: نه عزیزم ؟! با غیض گفتم: دستت بکش آرام کشید کنار : خب چند تا راه حل داری. با حرف هایش مغزم سوت کشید! ستاره ها بالاسرم چرخ خورد. دنیا دور سرم چرخ خورد، وای !خدا لعنتت کند ..همان خدایی که دور عاشقی اش خط کشیده بودم لعنتت کند . ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal