❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_بیستویکم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
امون از چشم های تو ،
از این زیبای خواب آلود
ندیدن کی تو رو می خواست ،
ندیدن عاشقت کی بود!
تحمل یعنی اینکه تو بفهمی معنی درد رو
نمیدونی چه چیزایی بهم می ریزه یه مرد رو
دوباره شونه های تو ، دوباره های های من
چه جای خوبی آغوش! برای درد های من
صبح ساعت هشت راه افتاده بودم ،
بعد کلی سفارش مادر و پدر!
با سعید هم دیشب تلفنی صحبت کردیم
و او هم پس فردا راهی کاشان بود.
صدای آهنگ را بلند تر کردم ، با وجود حالت سنتی اش عاشقش بودم !
تو از یک پنجره میری، تموم منظره میره
ما از هم خاطره داریم ، مگه این خاطره میره؟!
نمیدانم چرا یک حس خاصی قلقلکم می داد ، نمیدانم دلشوره بود یا ذوق ؟! ترس بود یا استرس؟! هر چه که بود دل خراب کن بود همین !
بعد کمی رانندگی نزدیک ظهر در میانه راه توقف کردم ، با ساندویچ هایی که خود مادر درست کرده بود سرگرم ناهار شدم ، هر چند غذا تنهایی نمی چسبید !
بعد کمی استراحت با چاشنی فکر و خیال
به راه افتادم.
رانندگی برایم کار جذابی بود ،
پیچ و خم جاده هم جذاب ترش می کرد !
بین راه منظره خوبی اگر می دیدم چند دقیقه ماشین را کنار جاده پارک می کردم و مشغول عکاسی می شدم !
به شهر بابل که رسیدم
مقابل فروشگاه بزرگی ایستادم !
بعد قفل کردن ماشین ، وارد فروشگاه شدم،
عینک آفتابی ام را بالا دادم و نگاهی به دور و اطراف کردم .
یک شانه تخم مرغ ، دلستری با طعم هلو ، شیر و پنیر همراه کمی تنقلات خرید های امشبم بود !
بعد کشیدن کارت رو به خودم گفتم :
مهمون خودمی امشب ریحانه بانو !
بعد هم به این خل بازی هایم خندیدم .
به گفته شان یک ربعی فاصله بود
تا روستای بیش مله !
اسمش آنقدر برایم جالب و قشنگ بود
که هی قصد تکرارش را داشتم!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal