عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_سےوهشتم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ شب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] صبح بعد صبحانه ای که در سکوت کامل سپری شد و راهی بیرون شدیم ، به دستانم که درون دستانش بود خیره شدم ، هنوز هم با هر تماس فیزیکی بدنم روی ویبره بود اما باید عادت می کردم خوب! به پیشنهاد من سری به چادر های گروه جهادی زدیم ، با خانم دکتر خوش و بش کردیم و سعید هم با آقای دکتر و آقای نواب آشنا شد. آراگل مرا داخل چادر کشید و مشغول صحبت شدیم بعد هم با شیطنت گفت : نگفته بودی نامزد داری؟! با خنده تلخی گفتم : حرفش پیش نیومده بود ! دستم را کشید و بلندم کرد : تا از نامزدت نگی من ولت نمیکنم که خندیدم ایندفعه از ته دل ، این دختر منبع انرژی بود ، خوش به حال آقای دکتر که داشت این فرشته را : اونوقت باید شما هم از آشناییتون با آقای دکتر بگی ! خندید : چشمممم! _ اووم ، اسمش سعیده ، هم دانشگاهیمه! فعلا صیغه محرمیت بینمون هست بعد برگشت و تموم شدن این پروژه ببینیم چیکار می کنیم ! با ذوق خندید : ای جاااانم ، یک زوج عکاس ! _ خب خانم دکتر الان باید شما بگی ! صدایش همراه ذوق بغض دار شد : مال من به همین سادگی مثل شما نبود .. پسر عمم بود عاشقش شدم ، عاشقم شد ، اومد خواستگاری محرم شدیم و بعد مخالفت کردند و مجبوری یه مدت آراد برگشت فرانسه ، مدتی که نبود یه اتفاقاتی افتاد ، موقعی که برگشت عروسی من بود بعدشم القصه کلی کشید تا غرور آقا ترمیم بشه و بتونیم دوباره کنار هم قرار بگیریم ! چشمانم گرد شد قصه ای به این پر ماجرایی ، قطعا کاملش جالب تر بود ! : چه قدر سخت ! آهی کشید : خیلییی ولی ارزشش رو داشت ! با کنجکاوی گفتم : خانم دکتر چجوری فهمیدید عاشقشون شدید ؟! چشمانش ستاره باران شد : سوم دبیرستان بودم ، آراد تازه از فرانسه برگشته بود به خاطر درسش اونجا بود ، اصلا ازش خوشم نمی اومد ولی خدا کاری کرد بدون اون دیگه نتونم نفس بکشم ! یه مدت برای خوندن درس و کنکورم پیشش می رفتم ، قلبم نمی زد وقتی اونطوری جدی میشد ، استاد فوق العاده ای بود! می دیدمش ضربان قلبم می رفت رو هزار ، اصلا قدم که می زد چشمم به قد و بالاش که می افتاد دلم می ریخت ، صداش هم که نگم غش می کردم یعنی ! ولی اصلش وقتی بود که برای اولین بار چشمم در حد چند ثانیه به نگاهش افتاد ، انگار بند دلم پاره شد اصلا انگار روز های قبل آراد وجود نداشت انگار هیچکس چشماش مشکی نبود .. بعد هم خندید : خیلی دیگه فیلم هندیش کردم ! با لذت و بغض خندیدم : خیلی خوشگل بود توصیفات! شما باید دبیر ادبیات می شدی نه دکتر ؟! دلم رفته بود پای جملاتش ....کاش میشد تجربه اش کرد ! آن روز کلی عکس گرفتم ، بعد هم از سعید همراه دکتر و نواب هم عکاسی کردم ،از چادر ها و پرستار های همراهشان .. تا عصر همان جا ماندیم ، آراگل اینا فردا بر می گشتند و خوب من دلم برای این دختر عجیب تنگ میشد ، شماره ام را گرفت و شماره اش را هم داد ، در این دو سه بار عجیب مهرش به دلم نشسته بود [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal