عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌نودونهم ] با هیجان گفتم : برادر شوهر باحال
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] به خانه که رسیدم پر از انرژی بودم تمام حرف ها را برای مادرم تعریف کردم و او هم کلی خندید بعد هم اضافه کرد که برای فردا شب مهمان داریم گفت که : رفیق قدیمی بابا ست و سال هاست ندیده اند هم را و از راه دوری می آیند و خوب من مهمان دوست داشتم ! تجدید دیدار بعد این همه سال قطعا خوشایند بود ! بعد کمی استراحت زنگی به سارا زدم ، چند وقتی بود که ارتباطمان کمرنگ شده بود ! کمی حرف زدیم و بعد از خستگی قطع به یقین بیهوش شدم ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ _ وای مامان تو رو خدا بسه ، اونا میان بابا رو ببین نه خونمون رو بی توجه به غر غر هایم دستمال نم داری به دستم سپرد و من کلافه گفتم : یعنی رنگ میز ها و سرامیک ها پرید بس که من سابیدمشون! تا خود عصر کار کردم و مادرم هم در آشپزخانه سر غذای شام بود بالاخره ساعت هفت بود که رضایت داد من کمی استراحت کنم از خستگی کم مانده بود در حمام خوابم ببرد بعد حمام سراغ لباس هایم رفتم کت و شلوار یشمی رنگم را همراه شال سفیدی روی تخت انداختم و از آن طرف صدای اذان بلند شد نمازم رو خواندم و سر سجاده دعا کردم و بعد سجده طولانی که تمام خستگی را از جانم شست سراغ حاضر شدن رفتم . موهایم را بالا جمع کردم و روسری را از روی کلیپی که فاطمه برایم ارسال کرده بود به سختی بستم . طرح پاپیونش خیلی قشنگ شده بود در همان نیم ساعتی که هنوز وقت بود نگاهی به پیام های گوشیم انداختم ! با صدای احوال پرسی که آمد با عجله دستبند نقره ام را بستم و سریعا خودم را به پایین پله ها رساندم ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal