❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_ودوم
( حوریا می گوید )
توی بی حوصلگی خودم بودم و از باشگاه برمی گشتم که النا با من تماس گرفت و بعد از خوش و بش گفت:
_ افشین میگه امروز تولد آقا حسامه. گفت شاید ندونی و بهت اطلاع بدم.
ساعت از هفت عصر گذشته بود و هوای گرم و آفتاب داغی که به تن عرق کرده ام می خورد مرا بیشتر بی حال می کرد. وقت چندانی نداشتم و حسام ساعت ۹ شب به خانه می آمد. از النا تشکر کردم و تماس را قطع کردم. نمی دانم چرا بین این همه حرف و مکالمه ام با حسام، از تولد یکدیگر چیزی نپرسیده بودیم؟
فقط می دانستم پنج سال از او کوچکتر هستم. سریع به قنادی رفتم و کیک شکلاتی کوچکی خریدم و همانجا بادکنک ها را سفارش دادم. بیشتر از این برای تزئینات زمان نداشتم. هنوز کادو هم نخریده بودم و از همه بدتر نمی دانستم چه باید بخرم؟ با النا تماس گرفتم و گفتم قبل آمدن حسام به منزل ما بیایند که او را غافلگیر کنیم. وسایل پیتزا خریدم و قصد داشتم برای شام هم پیتزا درست کنم. از فکر خرید کادو بیرون آمدم و تصمیم داشتم فعلا باهمین کیک و بادکنک و شام و برنامه ای در سکوت و تاریکی به همراه النا و افشین برای او خاطره سازی کنم و بعدا با هم می رفتیم برایش کادو می خریدم. همیشه دوست داشتم وقتی متأهل شدم مثل برنامه های شاد و فانتزی که در فضای مجازی می دیدم، عشقم را غافلگیر و ذوق زده کنم اما حالا در واقعیت آنچه که دوست داشتم به تحقق نمی پیوست. با عجله به خانه رفتم و وارد اتاقم شدم. شوکه شده به دیوار رو به روی تختم خیره شدم. قاب عکسی که لحظه ی زیبا و عاشقانه مان را به رخ می کشید دیوار را پر کرده بود. تکه کاغذی به گوشه ی سمت راست تابلو چسبیده شده بود که روی آن با خطی نه چندان زیبا نوشته شده بود « برای زندگیم که نفسم به نفسش بنده. غمتو نبینم خانومم. امیدوارم خوشت بیاد » از اینهمه مهربانی اشکم درآمد. این پسر حتی روز تولدش، به فکر خوشحالی من بود. واقعا هر کاری هم می کردم محبت اش جبران نمیشد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal