❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وسوم
کیک را توی یخچال گذاشتم و بادکنک ها را دو طرف قاب عکس قرار دادم و سریع مشغول پختن پتزا شدم. پیراهن بلندی پوشیدم که نسکافه ای رنگ بود و با روسری قهوه ای شکلاتی به زیبایی خودش را نشان میداد. کمی آرایش ملایم صورتم را از رنگ پریدگی درآورد. افشین و النا که رسیدند خیالم راحت شد. چیزی به آمدن حسام نمانده بود که خانه را غرق تاریکی کردیم و به انتظار حسام نشستیم.
به خاطر افشین چادر کرمی رنگم را که گلهای درشت قهوه ای داشت پوشیده بودم و با ذوق به چشمان متعجب حسام چشم دوخته بودم که گفتم « تولدت مبارک حسام جان » النا فیلم می گرفت و من از خدا می خواستم همه چیز آنطور که شایسته بود پیش برود. افشین به جای حسام شمع را فوت کرد و او را اذیت می کرد و می گفت:
_ آرزو نکن دیگه... به منتهای آرزوت رسیدی.
و اشاره ای به من داد و گفت:
_ ایناهاش. حی و حاضر...
و با النا قهقهه زدند. کیک که بریده شد آنرا در یخچال گذاشتم که اول شام بخوریم بعد کیک را با چای بیاورم. حسام پر از شور و شوق بود و مدام تشکر می کرد و از اینکه خودم را به زحمت انداخته بودم قدردانی می کرد. من هم بابت قاب عکس زیبایی که برایم گرفته بود تشکر کردم و از او عذرخواهی کردم که فرصت خرید کادو را نداشتم. افشین و النا این سبک از حرف زدنمان را مسخره می کردند که انقدر رسمی و عصا قورت داده از هم تشکر می کنیم و افشین شاکی تر از قبل رو به حسام گفت:
_ از وقتی مادربزرگت فوت شد دیگه جشن تولد نگرفتی. حتی یه بار که من برات جشن گرفتم زدی تو پَرم. الان چیه هی راه به راه تشکر و سپاسگزاریت به راهه برای حوریا خانوم؟!
حسام حق به جانب به افشین گفت:
_ خودتو با حوریا مقایسه می کنی؟ حوریا زندگیمه ها... ولی واقعا امروز یادم نبود که تولدمه. خیلی زحمت کشیدین بچه ها
و رو به من گفت:
_ مخصوصا شما خانومم.
شب خوبی در کنار هم داشتیم. افشین و النا سکه ی پارسیان هدیه شان را به حسام دادند و ما را تنها گذاشتند. من ماندم و حسامی که چشم هایش برق می زد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal