عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هفتادودوم با خنده گفت: ناقلا شدی ها. به سم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با لبخند گفت: یکم سوغاتیه. ناقابله. از تبریز آوردم _دست تون درد نکنه تو زحمت افتادین احمد بسته ای روزنامه پیچ را به سمتم گرفت و گفت: این حرفا چیه خانم؟ زحمت نبود، وظیفه است. پیامبر خدا میگن وقتی سفر میرید سوغاتی بیارید. اینام چیز قابل داری نیست. این برای خانم خوشگلم اینام یکم پنیر و شیرینیه برای خانواده خانم خوشگلم. با ذوق بسته نسبتا سنگین را از دستش گرفتم و گفتم: دست شما درد نکنه. اصلا توقع نداشتم. احمد گفت: دلم میخواست برات کفش بیارم ولی شماره پات رو نمی دونستم. برای همین برات از قم چند تا کتاب گرفتم. _ممنون لطف کردین مگه قم هم رفتین؟ _آره برگشتنا قم و تهران هم رفتم. همیشه بعد تبریز، به خاطر کارام تهران و قم هم میرم. روزنامه دور بسته را پاره کردم. سه جلد کتاب تقریبا قطور بود درباره حضرت زهرا، امام علی و امام زمان. از او تشکر کردم و گفتم: حتما می خونم شون. این کتابا از هر چیزی برام با ارزشتره. احمد گفت: خدا رو شکر که خوشت اومد. بوی اسپند از حیاط به مشام رسید. احمد گفت: بریم صبحانه؟ کتاب ها را روی طاق گذاشتم و گفتم: بریم. با هم از اتاق خارج شدیم. احمد با مادر سلام و احوالپرسی گرمی کرد و بعد یا الله گویان وارد مهمانخانه شدیم. آقا جان تنها بود. کنار آقاجان نشستم و با لبخند سلام کردم. احمد هم کنارم نشست. مادر هم به اتاق آمد و مشغول چای ریختن بود که احمد جعبه ها را به سمتش گرفت و گفت: مادر جان این سوغاتی ها ناقابله امید وارم خوش تون بیاد. مادر با لبخند جعبه ها را از دست احمد و گرفت و تشکر کرد و گفت: ممنون پسرم زحمت کشیدین راضی به زحمت نبودیم لطف کردین. احمد هم گفت: خواهش می کنم کاری نکردم ناقابله. مادر در یکی از جعبه ها را باز کرد و گفت: صاحبش قابل داره پسرم دستت درد نکنه حالا اسم این شیرینی ها چی هست؟ اسماعیل همیشه برامون عسل و پنیر میاره شیرینی تبریزی ما ندیده بودیم. احمد یکی یکی اسم شیرینی ها را گفت. آقاجان جعبه فلزی پنیر را برداشت و گفت: به به پنیر لیقوانم که آوردی حسابی خجالت مون دادی. مادر گفت: حاجی عاشق پنیر لیقوانه از همه چی بیشتر همین پنیر لیقوان رو دوست داره. آقاجان کمی پنیر را با چاقو برید و برای مادر لقمه گرفت، به دست مادر داد و گفت: البته من شما رو بیشتر از همه چی دوست دارم مادرم هم زمان که از حرف پدرم ذوق کرد از خجالت سرخ شد و زیر لب گفت: خاک بر سرم حاجی. مادر از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. احمد سر به زیر سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و آقا جان خوشحال لبخند دندان نما می زد. آقاجان همیشه در هر فرصتی جلوی ما به مادر ابراز علاقه می کرد و مادر با این که ذوق می کرد ولی خجالت می کشید و معمولا می رفت و ما همیشه از دیدن علاقه آقا جان به مادر ذوق می کردیم آقاجان از پنیر سوغاتی در پیش دستی مان گذاشت و گفت: احمد آقا برای خانمت لقمه بگیر. _چشم آقاجان احمد سریع نان برداشت و برایم لقمه گرفت. جلوی آقاجان خجالت کشیدم و سر به زیر و با شرم لقمه را از دستش گرفتم. بعد از تمام شدن صبحانه سفره را جمع کردم. آقا جان از اتاق رفت تا لباس بپوشد و برای دعای ندبه برود و احمد هم از جا برخاست تا بروم از رفتنش دلگیر شدم و با غم نگاهش کردم. احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: الان میرم ولی اگه حاجی قبول کنه عصر میام دنبالت. از حرفش خوشحال شدم و با هم از مهمانخانه بیرون رفتیم همراه مادر برای بدرقه شان تا دم در حیاط رفتیم. احمد رو به آقاجان گفت: اگه اجازه بدید عصر بیام دنبال صبیّه تا شب بریم خونه آقام منظور احمد از صبیه را نفهمیدم. آقاجان دست دور شانه ام انداخت و مرا به خود چسباند و گفت: شما صاحب اجازه اید. صبیه ما دیگه همسر شماست. هر وقت خواستی بیا دنبالش نیازی به اجازه گرفتن هم نیست. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•