•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودویکم
حاج علی در را به روی مان باز کرد و با تعجب خیره مان شد.
احمد گفت:
آقاجون اجازه هست؟
عرضی داشتم.
حاج علی از جلوی در کنار رفت و گفت:
بفرمایید.
احمد آهسته یا الله گفت و وارد اتاق شد و من هم پشت سرش وارد شدم.
اتاق کوچکی بود.
یک زیلو کف اتاق پهن بود.
کمدی کهنه گوشه اتاق بود، دو پشتی کوچک، یک آیینه و قرآن و جانماز که روی طاقچه قرار داشتند.
روی زمین نشستیم و به پشتی تکیه زدیم.
حاج علی روبروی مان نشست.
احمد گفت:
حاج بابا شرمنده مزاحم شدم.
حرف مهمی داشتم که نمی خواستم مادر بشنون.
حاج علی گفت:
خدا به خیر کنه.
بگو آقاجون ببینم چی میخوای بگی.
احمد سر به زیر انداخت و گفت:
آقا جون قربون تون برم.
من هر چی دارم و به هر جا رسیدم از صدقه سر شماست.
شما همیشه سرم منت گذاشتید و من هم هیچ وقت نمی تونم زحمت ها و محبت هاتون رو جبران کنم.
حاج علی با این که از حرف های احمد خوشس آمده بود اما گفت:
صغری کبری نچین پسر.
اصل حرفت رو بگو.
احمد به حاج علی چشم دوخت و گفت:
صغری کبری نیست آقاجون، حقیقته
شما که همیشه به دل این پسر ناخلفت راه اومدی
یه این بار هم منت بذار و با دلم راه بیا.
ابروهای حاج علی در هم گره خورد.
احمد گفت:
آقاجون شما که می دونی چقدر زندگی تو این خونه سختمه.
منت سرم بذار، اجازه بده بریم همون خونه ای که خریدم زندگی مونو شروع کنیم.
حاج علی به پشتی تکیه زد و گفت:
پسر جان نگو خونه بگو خرابه
_بابا جان شما قبول کنی من یه دستی به سر و روش می کشم.
همین جوری که تازه عروسم رو نمی برم اون جا.
حاج علی گفت:
پسر جان تو رفتی یه خونه خریدی که عمرش از من که باباتم بیشتره.
اونجا مخروبه است. با یه دست به سر و گوشش کشیدن آباد نمیشه.
بعدم کوچیکه.
_کوچیک نیست آقاجون
_همش چهارتا اتاقه.
_برای دو نفر آدم بسه
_قرار نیست که تا آخر دو نفر بمونید
_حرف شما درست آقاجون
الان بذارید اونجا زندگی مونو شروع کنیم بعدا یه خونه بهتر می گیرم.
_احمد جان ... بابا جان... من نمی تونم قبول کنم.
روزی که به خاطر تو و دلت به حاجی معصومی رو زدم گفتم دخترت عروسم بشه نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره.
من نمی تونم اجازه بدم دختر حاجی رو ببری تو اون خونه.
_باباجان قربونت برم شما اگه همین الان اذن بدی من همین امروز بنا می برم درستش می کنم.
_منو خجالت زده حاجی نکن پسر
اون خونه هم کوچیکه هم قدیمیه هم جاش دوره
برقم نداره. بدون برق میخوای چه جوری زندگی کنین.
_آقا جون حرف شما روی سرم جا داره.
مطمئن باشید کاری نمی کنم حاجی از شما شاکی بشه.
اونقدرام که شما میگید خونه اش کوچیک نیست.
خیلی دور هم نیست.
یه ربع ساعت از این جا راهه.
برق هم که مهم نیست.
تا همین پنج سال پیش که این جا هم برق نداشت چه جوری زندگی می کردیم؟
اونجا هم همین جور زندگی می کنیم.
اون همه آدم دارن تو اون محل زندگی می کنن ما هم مثل اونا
_اون خونه در شأن دختر حاجی معصومی نیست.
تو اون خونه خودتونم به زور جا میشید
مهمون برات بیاد کجا میخوای جاشون بدی؟
یه نفرو نباید بیاری کارای خونه ات رو انجام بده؟ اون باید کجا بخوابه و زندگی کنه؟
یکم فکر کن پسر جان
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•