•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی داخل کوچه پیچید و جلوی در خانه موتور گازی اش را متوقف کرد. پاهایش را زمین گذاشت و پرسید: کلید داری؟ از پشت موتور پایین آمدم و گفتم: آره دارم. محمد علی هم موتور را خاموش کرد و پیاده شد. کلید را که از کیفم درآورده بودم از دستم گرفت و گفت: به امام رضا قسم رقیه اگه حالت بد بشه دیگه هیچ کاری برات نمی کنم. نه حرم می برمت نه هیچی. اوضاع خونه زندگیت خیلی داغونه رفتی تو جا نخوری فکر کن یه مشت وحشی ریختن تو خونه ات. فکر کن قوم مغول حمله کرده. اینا رو میگم که رفتی تو کمتر جا بخوری و باز حالت بد نشه. محمد علی کلید را در قفل در چرخاند و در را باز کرد. زیر لب بسم الله گفتم و ألا بذکر الله تطمئن القلوب گویان پا به داخل دالان گذاشتم. پرده را کنار زدم و با دیدن حیاط خشکم زد. محمد علی گفت فکر کنم قوم مغول حمله کرده اما باورم نشد. محمد علی که پشت سرم وارد شد گفت: به خدا دلم نمی خواست بیارمت این وضعیت رو ببینی. خودت اصرار بیخودی کردی. حالا دیدی ... بیا بریم. نگاه در حیاط چرخاندم و از دو پله جلوی دالان پایین رفتم. تمام وسایل اتاق ها و مطبخ در حیاط ریخته و پاشیده شده بود. در های اتاق ها و مطبخ باز بود. محمد علی پشت سرم آمد و گفت: کجا میری؟ دیدی دیگه بیا بریم. بی توجه به محمد علی به سمت اتاق رفتم. کشو های کنسول را در آورده بودند و هر کدام را یک طرف اتاق پرت کرده بودند. تمام لباس هایم روی فرش اتاق ریخته شده بود. کفش هایم را در آوردم و به اتاق رفتم. محمد علی پشت سرم آمد. از این که او لباس های خصوصی ام را ببیند خجالت کشیدم و چادرم را در آوردم و روی شان انداختم. کف اتاق نشستم و نتوانستم جلوی چکیدن قطره اشکم را بگیرم. محمد علی کنارم نشست و گفت: آبجی پاشو بریم. می دونستم حالت بد میشه. به خداوندی خدا قسم گیرشون بیارم گردن شونو خرد می کنم که دست شون به لباسای خواهر من خورده محمد علی از شدت عصبانیت رنگش قرمز شده بود. عصبانی گفت: به خدا که می کشم شون. زنده شون نمیذارم. تقاص تک تک جنایت هاشونو ازشون می گیرم. بودن در این اتاق حال او را بیشتر از من بد کرده بود. سعی کردم بغض گلویم را کنار بزنم. صدایم را کمی صاف کردم و گفتم: داداش بی زحمت برو بیرون من این لباسا رو جمع کنم. محمد علی در حالی که دست های مشت شده اش را می فشرد از اتاق بیرون رفت. با بیرون رفتن او اشکم مثل باران ماه نیسان که می بارید از چشمم فرو ریخت. چادرم را از روی لباس هایم برداشتم. تمام لباس های خصوصی ام در اتاق پخش شده بود. اگر خودم را آتش زده بود و زنده زنده سوزانده بودند این قدر برایم سخت و جگر سوز نمی بود. در آن لحظه ها که لباس های خصوصی ام را از دور اتاق جمع می کردم دلم مرگ می خواست. این که زمین دهان باز می کرد و من در آن فرو می رفتم. هرگز فکرش را نمی کردم روزی برسد که چشم کسی به لباس خصوصی ام بیفتد چه برسد به این که ... هر چند به محمد علی قول داده بودم حالم بد نشود اما دیگر نمی توانسم جلوی خودم را بگیرم. بالشتی را جلوی صورتم گرفتم و هق هق گریه ام را رها کردم. اگر بیش از این جلوی خودم را می گرفتم قطعا از شدت بغض و گریه خفه می شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•