•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوهشتادویکم
انسی خانم رفت و مرا با دو دختر دسته گلش تنها گذاشت.
کمی طول کشید تا خجالت شان بریزد و با من کمی صمیمی شوند.
دلم برای شان می سوخت از ترس این که دعوای شان کنم یا کتک شان بزنم جرات انجام هیچ کاری را نداشتند و من با حرف زدن و قصه مجبور بودم سرشان را بند کنم و آن ها کم کم برایم تعریف کردند که در نبود مادرشان چه قدر از همسایه ها و بچه ها کتک می خوردند و دعوا می شوند.
تا غروب پیشم بودند و کمی علیرضا را بغل گرفتند و به من کمک کردند و برای من که دستم درد می کرد حضورشان غنیمت بزرگی بود.
نماز مغرب را که خواندم دوباره چند تخم مرغ در کاسه انداختم و روی چراغ گذاشتم تا آب پز بشود.
چای دم کردم، لباسم را عوض کردم، موهایم را شانه زدم و منتظر آمدن احمد شدم.
ساعت نزدیک هفت بود که احمد به خانه برگشت و بر خلاف تصورم و قولی که داده بود دست خالی به خانه آمده بود.
از این که قول داده بود اما باز هم دست خالی آمده بود و چیزی نخریده بود خیلی ناراحت شدم اما سعی کردم از او گرم استقبال کنم و چیزی به رویش نیاورم.
کتش را از او گرفتم و بعد از این که نشست جوراب هایش را از پایش در آوردم.
احمد در حالی که از خستگی نا نداشت گفت:
با این دست دردمندت این کارا رو نکن خجالت می کشم.
جوراب هایش را در هم فرو کردم و کنار در اتاق گذاشتم و گفتم:
کاری نمی کنم.
برایش چای ریختم و لیوان چای را کنارش گذاشتم.
احمد علیرضا را بغل گرفت و بوسید و در حالی که با او بازی می کرد گفت:
یک خبر دارم اگه گفتی چیه؟
_نمی دونم خودت بگو
_حاج آقا می گفت آقای خامنه ای برگشتن مشهد
خبر خوبی بود اما من که منتظر بودم خرید کند و برای دستم فکری کند آن قدری که او انتظار داشت نتوانستم ذوق و شوق نشان دهم و فقط در مقابل خبرش گفتم:
چه خوب. خدا رو شکر
احمد علیرضا را زمین گذاشت و گفت:
حاج آقا می گفت قراره همین روزا یک سخنرانی داشته باشن
هر طور باشه سعی می کنم بریم شرکت کنیم
آزادی آقای خامنه ای و بقیه علما یعنی دیگه حکومت کم آورده و دست و بالش حسابی بسته شده
بی حوصله گفتم:
ان شاء الله همین طوره که میگی
فقط یه سوال
احمد نگاه به من دوخت سرش را تکان داد و گفت:
چه سوالی؟
_میگم تو شبا تا این ساعت سر کاری واقعا یا پیش حاج آقایی؟
احمد با تعجب خندید و گفت:
این چه سوالیه سر کارم دیگه
_پس کی وقت می کنی حاج آقا رو ببینی ازش اطلاعات بگیری
احمد در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت:
بهت گفتم که ظهرا وقت نماز میرم پیش شون
لیوان چایش را برداشت و گفت:
دوست نداری نرم ظهرا بیام پیش خودت
از جا برخاستم تا سفره بیندازم و گفتم:
نه برو
پیش من همین شب میای بسه دیگه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده سیده طاهره صمدی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•