عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهشتاد انسی خانم ادامه داد: با خودم گفتم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• انسی خانم رفت و مرا با دو دختر دسته گلش تنها گذاشت. کمی طول کشید تا خجالت شان بریزد و با من کمی صمیمی شوند. دلم برای شان می سوخت از ترس این که دعوای شان کنم یا کتک شان بزنم جرات انجام هیچ کاری را نداشتند و من با حرف زدن و قصه مجبور بودم سرشان را بند کنم و آن ها کم کم برایم تعریف کردند که در نبود مادرشان چه قدر از همسایه ها و بچه ها کتک می خوردند و دعوا می شوند. تا غروب پیشم بودند و کمی علیرضا را بغل گرفتند و به من کمک کردند و برای من که دستم درد می کرد حضورشان غنیمت بزرگی بود. نماز مغرب را که خواندم دوباره چند تخم مرغ در کاسه انداختم و روی چراغ گذاشتم تا آب پز بشود. چای دم کردم، لباسم را عوض کردم، موهایم را شانه زدم و منتظر آمدن احمد شدم. ساعت نزدیک هفت بود که احمد به خانه برگشت و بر خلاف تصورم و قولی که داده بود دست خالی به خانه آمده بود. از این که قول داده بود اما باز هم دست خالی آمده بود و چیزی نخریده بود خیلی ناراحت شدم اما سعی کردم از او گرم استقبال کنم و چیزی به رویش نیاورم. کتش را از او گرفتم و بعد از این که نشست جوراب هایش را از پایش در آوردم. احمد در حالی که از خستگی نا نداشت گفت: با این دست دردمندت این کارا رو نکن خجالت می کشم. جوراب هایش را در هم فرو کردم و کنار در اتاق گذاشتم و گفتم: کاری نمی کنم. برایش چای ریختم و لیوان چای را کنارش گذاشتم. احمد علیرضا را بغل گرفت و بوسید و در حالی که با او بازی می کرد گفت: یک خبر دارم اگه گفتی چیه؟ _نمی دونم خودت بگو _حاج آقا می گفت آقای خامنه ای برگشتن مشهد خبر خوبی بود اما من که منتظر بودم خرید کند و برای دستم فکری کند آن قدری که او انتظار داشت نتوانستم ذوق و شوق نشان دهم و فقط در مقابل خبرش گفتم: چه خوب. خدا رو شکر احمد علیرضا را زمین گذاشت و گفت: حاج آقا می گفت قراره همین روزا یک سخنرانی داشته باشن هر طور باشه سعی می کنم بریم شرکت کنیم آزادی آقای خامنه ای و بقیه علما یعنی دیگه حکومت کم آورده و دست و بالش حسابی بسته شده بی حوصله گفتم: ان شاء الله همین طوره که میگی فقط یه سوال احمد نگاه به من دوخت سرش را تکان داد و گفت: چه سوالی؟ _میگم تو شبا تا این ساعت سر کاری واقعا یا پیش حاج آقایی؟ احمد با تعجب خندید و گفت: این چه سوالیه سر کارم دیگه _پس کی وقت می کنی حاج آقا رو ببینی ازش اطلاعات بگیری احمد در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت: بهت گفتم که ظهرا وقت نماز میرم پیش شون لیوان چایش را برداشت و گفت: دوست نداری نرم ظهرا بیام پیش خودت از جا برخاستم تا سفره بیندازم و گفتم: نه برو پیش من همین شب میای بسه دیگه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده سیده طاهره صمدی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•