•𓆩💞𓆪• . . •• •• +:بابا من هنوز همون دخترکوچولوی شمام... نگاه نکنین قدم بلند شده و عدد سال های عمرم،دورقمی.. بابا من همون دختر کوچولو ام که وقتی سوار دوچرخه میشدم اونقدر زمین میخوردم که سرزانوهام خونی میشد،ولی تا دستتون رو پشتم میذاشتین میشدم بهترین رکاب زن دنیا.. بابا من هنوزم حمایت شما رو میخوام...من هنوزم نیاز دارم که شما تشویقم کنین...بابا من دلم نمیخواد روبه روی شما باشم...بابا من... من شما رو خیلی دوست دارم،بیشتر از جونم... نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به صورت بابا میدوزم. چشم هایش بارانی است،مثل من... +:بابا...نمیخوام و نمیذارم..سیاوش،دانیال....هیچ کدوم...هیچ کدوم ارزش اینو ندارن که دلتون از من چرکی بشه....بابا فقط،از حرفتون برگردین... بابا من هیچ مناسبتی با ایشون ندارم، دانیال رو میگم...ما هیچ جوره هیچ سنخیتی با هم نداریم.... بابا خواهش میکنم..من کلا دیگه قصد ازدواج ندارم... میخوام تا آخر عمرم پیش شما بمونم... بابا بلند میشود و رو به رویم میایستد. من هم بلند میشوم :_نیکی منو میشناسی...آدم تند و عصبی نیستم... اما بهم حق بده که ناراحت باشم...رفتارای این پسره تو در و همسایه و شرکت،اعصاب منو بهم ریخت... پچ پچ بین کارگرا و کارمندا پیچیده بود که کارخونه شده محل رفت و آمد خواستگارای دختر نیایش.... هیچ صورت خوشی نداشت.. هر روز یکی با دست گل میاومد... یه روز دانیال،یه روز این پسره...(صدایش را پایین میآورد) امروزم که این شاخ شمشاد اضافه شد... بلند میشوم و چشم در چشمش میدوزم.. نفسش را با صدا بیرون میدهد :_مسیح...امروز تو رو خواستگاری کرد... با ناباوری سر تکان می دهم. +:مـَسـ...مسیــــح؟؟ :_آره...مگه خبر نداشتی؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•