آهن توی نوبت بود و مقداری هم داشتیم حالا دست من بسته بود و نمیتوانستم کاری انجام بدهم تعاونی هم سر میدان سعیدی بود ایشان گفت حالا شما این آهن را بیرون گذاشتید بچهها میآیند و زمین میخورند با دست بسته به تعاونی رفتم گفتم جریان کارها به این صورت است و بنایی هم داریم گفت حالا آهنهای زیرزمین را اضطراری به شما میدهیم گفتیم خدا پدرتان را بیامرزد و ما آهن را گرفتیم و سقف زیرزمین را زدیم و راحت آمدیم یک روز گفت من برای رفتن به جبهه ثبت نام کردهام گفتم کی نوشتی گفت سه روز پیش گفتم به امید خدا به سلامتی😍🌹
سال قبلش خودم به جبهه رفته بودم سر موقعش که شد با موتور او را به آنجا بردمش رفت و چهل روزی نیامد بعد از چهل روز آمد و گفت من در گیلان دریایی کار میکنم ناراحتی نداشته باشید🤗
یک روز به او گفتم خوب شهید شدی گفت که حال و هوایی که آنجا دارد غیر این جاست وقتی به مرخصی میآمدیم فرماندهمان گفت شما که سه یا چهار روز به مرخصی میروید چهارده هزار صلوات برای امام بفرستید📿
و الان هم هفت هزار صلوات فرستادهام و هفت هزار تای دیگر را تا به آنجا برسم میفرستم انشاءالله🤲🏻ادامه👇🏻👇🏻👇🏻