•<💌>
•<
#همسفرانه >
.
.
🦋:: هفتمین روز شهادت شهید بهشتی بود و داشتیم میرفتیم خانه آیتالله شهید مدنی برا؎ جار؎ ڪردن خطبه عقد دائــم.
🎀:: وقتی از تاڪسی پیاده شدیم، علی مرا ڪنار؎ ڪشید و گفت: میدانم خیلی به من علاقه دار؎ و خوشبختیم آرزو؎ توست، شنیدم دعا؎ عــروس سر سفره عقــد رد نمیشود.
🦋:: تا این را گفت، شستم خبــردار شد ڪه چه میخواهد. در دل میگفتم ا؎ ڪاش نگوید؛ چون آنقدر دوستش داشتم ڪه نمیتوانستم خواستهاش را رد ڪنم.
🎀:: گفت: میخواهم دعا ڪنی ڪه شهیــد شوم. با گریه خواستم ڪه این را از من نخــواهد.
🦋:: گفت: برا؎ امـروز و امسـال ڪه نمیخواهم، از خــدا بخواه عمــرم به شهــادت ختم بشود.
🎀:: از قبل به مادرم گفته بودم مهــریهام بیش از ۵ سڪه نباشد؛ اما مادرم یــادش رفته بود به پدرم بگوید.
🦋:: حاج آقا پرسید: پــدر عروس! مهــریه چقدر باشد؟ پدرم ڪه تحت تأثیر شخصیت حاج آقا قــرار گرفته بود، گفت: هر چه شما بگویید. آخــرش هم شد همان پنج تا به نیت پنج تن آلعبــا.
🎀:: تا حاج آقا شرو؏ ڪرد به خواندن خطبه، گریههایم شرو؏ شد. چه دردناڪ بود این دعــا. من با علی نفــس میڪشیدم و زندگی بدون او برایم متصــور نبود.
🦋:: از آن طرف هم آنقدر دوستش داشتم ڪه میخواستم به بالاترین درجه ڪمال برسد و جــزء یاران امام حسین(؏) باشد.
هر طوری بود دعــا ڪردم. مطمئن بودم دعــایم رد نمیشود.
🎀:: شهید مدنی با یڪ نگاه همه چیز را فهمیــد. گفتند: دختـرم من دعـاها؎ دیگر؎ هم بلدم. حالا اجــازه بده من دعا ڪنم.
🦋:: نمیدانم از ڪجا فهمید شاید هم از اشڪها؎ پــرده دَرم.
“خــدایا به این زوج فـرزند سالم و صالح عطا ڪن، عمر با عــزت بده و عاقبت به خیــرشان ڪن”.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس
#علی_تجلائی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌>
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal