💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . من اکنون یک بانوی متأهل هستم،هرچند صوری. اما در قبال همسرم وظیفه دارم به پاک نگاه داشتن قلب و ذهن و روح و جسمم... حتی نباید به کسی فکر کنم. زنعمو بلند میشود و صدایم میزند،از فکر و خیال بیرون میآیم:نیکی جان بریم سر میز شام دخترم بلند میشوم و به دنبال زنعمو میروم. کنار آشپزخانه که میرسیم زنعمو میگوید:نیکی جان چادرت رو دربیار.. غریبه نیست اینجا. چه باید بگویم؟ نمیدانم چرا بعد از عقد و در برابر این خانواده ی شوهر دروغین ،زبان و قوه ی تکلم خود را از دست داده ام؟ تنها چادرم را سفت نگه میدارم. صدایی از پشت میآید:مامان جان،بذارین راحت باشه لطفا زنعمو شانه بالا میاندازد و با شیطنت به مسیح و بعد به من نگاه میکند:چشم شادوماد به طرف نهار خوری میروم.. همه نشسته اند،جز من و مسیح.. عمووحید به صندلی کناری اش اشاره میکند. جلو میروم و کنار عمووحید مینشینم. مسیح هم رو به رویم. خانواده ی عمو سنگ تمام گذاشته اند. علاوه بر غذاهای سنتی ایرانی،چند نوع غذای متفاوت بین ظرف ها میبینم که ظاهری شبیه غذاهای عربی دارد. یکی از ظرف ها،را میشناسم؛کوبه است . غذای مخصوص عراق و لبنان . قبلا مادر فاطمه برایمان کوبه پخته بود. غذایی لذیذ و متفاوت. زنعمو میگوید :بفرمایید خواهش میکنم.. نیکی جان من گفتم شما حتما بیشتر غذای عربی میخوری واسه همین برات حمس و تبوله و کوبه آماده کردم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝