💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی صاف مینشیند و جدی میگوید:در واقع..من خیلی ممنونم ازت.. دیشب خیلی چیزا بهم یاد دادی... سرم را پایین میاندازم،چند لحظه سکوت برقرار میشود. صدای زنگ موبایل مسیح،سکوت را میشکند. رو به مانی میگوید : صاحب آتلیه است... موبایلش را برمیدارد و از آشپزخانه بیرون میرود مانی لقمه ی بعدی اش را میخورد. فنجان چای ام را برمیدارم و کمی مینوشم. چند دقیقه میگذرد. مسیح وارد آشپزخانه میشود،مانی میپرسد :چی بهش گفتی؟ مسیح میگوید:گفتم اون شب یه مشکلی پیش اومد،نتونستیم بریم آتلیه.. اگه مامان پرسید بهش نگه ما عکس نگرفتیم.. مسیح مینشیند و دوباره شروع به خوردن میکند. مانی میگوید:آروم تر داداش،آروم.. نه اینکه تا دیروز صبحونه نمیخورد،نه اینکه الآن اینطوری.. مسیح میگوید:چقدر حرف میزنی مانی..راستی امروز نقشه هارو برام بیارا.. میگویم :من میتونم از امروز برم دانشگاه؟ مسیح با تعجب نگاهم میکند. *مسیح* میگویم:داری از من اجازه میگیری؟ میگوید:خب آره... یعنی.. یه جورایی.. میگویم:برو.. فقط باید حواسمون باشه آشناها نبیننمون. سر تکان میدهد. مانی بلند میشود:من برم دیگه..زنداداش دستت درد نکنه،خیلی خوب بود.. مسیح کاری با من نداری؟ سر تکان میدهم:نه برو.. مانی،خداحافظ میگوید و میرود. صدایش میکنم:مانی.. صبر کن... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝