💌
⏝
֢ ֢
#عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستونودوچهار
مانی صاف مینشیند و جدی میگوید:در واقع..من خیلی ممنونم ازت.. دیشب خیلی چیزا بهم
یاد دادی...
سرم را پایین میاندازم،چند لحظه سکوت برقرار میشود.
صدای زنگ موبایل مسیح،سکوت را میشکند.
رو به مانی میگوید : صاحب آتلیه است...
موبایلش را برمیدارد و از آشپزخانه بیرون میرود
مانی لقمه ی بعدی اش را میخورد.
فنجان چای ام را برمیدارم و کمی مینوشم.
چند دقیقه میگذرد.
مسیح وارد آشپزخانه میشود،مانی میپرسد :چی بهش گفتی؟
مسیح میگوید:گفتم اون شب یه مشکلی پیش اومد،نتونستیم بریم آتلیه.. اگه مامان پرسید
بهش نگه ما عکس نگرفتیم..
مسیح مینشیند و دوباره شروع به خوردن میکند.
مانی میگوید:آروم تر داداش،آروم.. نه اینکه تا دیروز صبحونه نمیخورد،نه اینکه الآن اینطوری..
مسیح میگوید:چقدر حرف میزنی مانی..راستی امروز نقشه هارو برام بیارا..
میگویم :من میتونم از امروز برم دانشگاه؟
مسیح با تعجب نگاهم میکند.
*مسیح*
میگویم:داری از من اجازه میگیری؟
میگوید:خب آره... یعنی.. یه جورایی..
میگویم:برو.. فقط باید حواسمون باشه آشناها نبیننمون.
سر تکان میدهد.
مانی بلند میشود:من برم دیگه..زنداداش دستت درد نکنه،خیلی خوب بود.. مسیح کاری با من
نداری؟
سر تکان میدهم:نه برو..
مانی،خداحافظ میگوید و میرود.
صدایش میکنم:مانی.. صبر کن...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم:
#فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒
Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝