💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . غم در چهره‌اش نشسته. :_خیلی زود بهت پس میدمش...قول لبخند میزنم +:من و شما نداریم که... خط لبخندش عمیق میشود. انگار این حرف،به دلش نشسته... بلند میشود. :_ممنون شریک... خداحافظ چند قدم میرود که صدایش میکنم. +:پسرعمو :_جانم؟ بند دلم میلرزد. چشمان براقش را روی صورتم میچرخاند سریع میگویم +:میشه آقامانی ندونن؟ :_چی رو؟ +:اینکه من میدونم ایشون،ربا گرفتن.. سر تکان میدهد :_فهمیدم. سرم را پایین میاندازم و با ریشه‌های شالم بازی میکنم. مسیح به طرف در میرود. دستش روی دستگیره است که صدایم میزند. :_نیکی؟ سرم را بالا میآورم. :_گاهی شک میکنم راجع سن واقعیت...این همه فهم و شعور از دختری تو سن و سال تو... با حیرت سر تکان میدهد. :_ممنون که عضو خونوادمی ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝