💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۳۳ و ۳۴ دوماه از مرگ ناگهانی حسن‌آقا میگذشت، دوباره همهمه‌ای در روستا به پا بود و اینبار نه از مرگ و لباس عزا خبری بود و نه از گریه و شیون، بلکه بساط عروسی به پا بود. بوی گوشت‌هایی که در روغن جلز و ولز میکرد کل روستا را دربرگرفته بود. روح الله هیزمی به دست داشت و سعی میکرد با آتش اجاق دیگ‌ها آن را روشن کند که مادربزرگش صدا زد: _روح الله! نکن بچه،لباسا نو و قشنگت میسوزه و بعد آهی کشید و با لحنی طعنه آمیز زیر لب زمزمه کرد: _جای حسن آقا خالی که ببیند پسرش محمود چه عروسی برای فتانه راه انداخته... مطهره با اون کمالات وقتی به عقد محمود در آمد با یه عقد ساده و محضری اومد سر خونه و زندگیش، نه عروسی نه خرید عروس و نه حلقه ای در کار بود، اما برای این بیوه زن چش سفید بیسواد،هم عروسی صدادار گرفته و هم خرید آنچنانی و حلقه و طلا و.. یکی نفهمه فکر میکنه دختر شاه پریون هست.. روح الله با حرف مادربزرگش، تکه چوب دستش را انداخت و به طرف او رفت و گوشهٔ چادر مادربزرگ را محکم چسپید، این کودک بینوا میخواست با گوش کردن حرف مادربزرگ، دل او را به رحم آورد و مثل عاطفه به جای خانه بابا، خانه مادربزرگ باشد، آخر تن نحیف این کودک دیگر توان تحمل کتک ها و شکنجه های فتانه را نداشت. مطهره مادر روح الله، سر لج و لجبازی، بچه‌ها را رها کرده بود و حاضر نبود آنها را پیش خودش ببرد و به طریقی میخواست با گذاشتن بچه ها پیش پدرشان، خلوت این زن و شوهر را بر هم بزند و مشکلاتی برای آنها بوجود بیاورد و خبر نداشت که این کودک سه ساله، هر روز از عمرش چه بلاها باید تحمل کند. روح الله خودش را به پای مادربزرگ چسپانیده بود که با صدای کل کشیدن زنها به خود آمد، بوی دود کندر و اسپند در فضا پیچید و باران نقل و نبات بر سر عروس داماد باریدن گرفت، عروس بیوه‌ای که نوزده سال داشت و همسرش مردی با دو بچه که بیش از بیست هفت سال سن داشت. زنان روستا در گوش هم پچ‌پچ می کردند که : چه پیشانی سفید هست این دختره، یک عروسی به این قشنگی، حتی عروس را آرایشگاه بردن، کاری که اصلا توی روستا مرسوم نبود و مردم از زبان کسانی توی شهر عروسی رفته بودند این چیزها را میشنیدند و زنان روستا، امشب عروسی زیبا در لباس سفید و بلند و توری عروسی که تا به حال هیچکس در واقعیت ندیده بود، اینها از نزدیک میدیدند، انگار این روستا تبدیل به بهشت شده بود و فتانه هم تنها حوری این بهشت بود، اما همه می دانستند ، این عروسی کار دست بشر نمی تواند باشد،آخر محمود کجا و فتانه کجا.... مطهره که تهرانی الاصل بود و از خانواده باسواد و متشخص کجا و فتانهٔ بی سواد و دهاتی کجا؟!.. جالب‌تر این بود که محمود هنوز مطهره را طلاق نداده بود اما عروسی برای زن دوم برپا کرده بود.. . . . روح الله آهسته سرش را از زیر پتو بیرون آورد اما چشمهایش را نیمه بسته نگه داشت، چون ترس از آن داشت که فتانه متوجه شود او بیدار است و بی بهانه با مشت و لگد به جانش بیافتد، این کودک که بیش از چهار سال از عمرش نمیگذشت، تحت سیطرهٔ زنی قرار داشت که انگار دشمن خونی اوست و هر لحظه با بهانه و بی بهانه او را میزد مگر اینکه پدرش بود که در حضور پدرش جرأت زدن او را نداشت اما اینقدر از شیطنت های نکردهٔ روح الله حرف میزد که پدرش را آتشی میکرد وپدر او را کتک میزد و این کودک معصوم به کتک های پدر راضی تر بود تا کتک های فتانه، کتک های بابا محمود لطافتی پدرانه داشت اما مشت و لگدهای فتانه با عناد و ظالمانه بود. روح الله از زیر چشم اطراف را نگاه کرد، هیکل درشت فتانه با آن شکم برآمده اش در زیر پتو ،کمی آنطرفتر دیده میشد.روح الله خیلی بی صدا خودش را از زیر پتو بیرون کشید و با نوک پا از اتاق بیرون رفت و دلش آنقدر ضعف میرفت که ترجیح داد تا فتانه خواب است، لقمه ای نان بخورد. وارد آشپزخانه شد و از روی سفره ای که کف آشپزخانه نیمه باز و معلوم بود پدرش صبحانه خورده و سرکار رفته، تکه نانی برداشت و به سمت یخچال رفت. روح الله خیلی دلش میخواست از مربا بالنگی که فتانه هر وقت میخورد ملچ ملوچش به هوا میشد و به به وچه چه میکرد کمی بخورد تا بفهمد مزه‌اش چیست با وجود اینکه پدرش گفته بود به روح الله هم مربا بدهد، فتانه قدغن کرده بود که این شیشه مربا فقط برای اوست و روح الله حق ندارد به آن دست بزند. روح الله آرام در یخچال را باز کرد، شیشه مربا را که روی قفسه بالای یخچال بود و تقریبا چیزی هم از آن نمانده بود، دید. روح الله روی پنجه پا ایستاد، شیشه مربا را پایین کشید و در یخچال را بست، شیشه را به بغل گرفت و میخواست روی زمین بنشیند تا درش راباز کند ناگهان با صدای جیغ فتانه متوجه او شد و از ترس، شیشه از بغلش افتاد و با صدای ترقی شکست..