🌸📚 داستان‌ ‌ ‌ 🌙 پدر و مادری پیر و ازکار افتاده و خانواده ای متشکل ازچندین برادر و خواهر که اکثرا بیرون از استان زندگی میکردند...و حال من و مسئولیت این بار سنگین به لحاظ کوچکترین عضو خانواده...‌ ‌ ‌ 🌙 در محل کارم فکرم همیشه درگیر این بود که نکند پدرم نیاز به یک لیوان آب دارد و یا گلویش میخارد و یا نیاز به بلند شدن از سر جایش را دارد...‌ ‌ ‌ 🌙 هرگاه به خانه پدرم میرفتم نگاهی معصوم در چشمانشان میدیدم که گویا جگرم را پاره پاره میکنند...گاهی در ذهن خود مروری داشتم که چرا فقط من؟ آیا فقط من فرزندشانم؟...‌ ‌ ‌ 🌙 اما این فقط حرفی بود که در خودم زمزمه میشد و هیچگاه بروزش نمیدادم... حرفهای سرد هم از آنان میشنیدم ولی به روی خود نمی آوردم...‌ ‌ ‌ 🌙 رسیدگی به آنان گاها خیلی از مهمانی ها و قرارهایم را کنسل و به تاخیر می انداخت ولی همسرم یار و همدمم بود و همیشه مرا تشویق میکرد...‌ ‌ ‌ 🌙 یک روز به حدی برمن فشار وارد شد که جواب لبخند پدرم را ندادم و به خانه برگشتم.همسرم چای برایم آورد، نتوانستم بنوشم و انگاری وجدانم مرا سوهان میکشید...‌ ‌ ‌ 🌙 گم بودم و درهم...آسمان گویا مرا لعنت میکرد و زمین میخواست مرا ببلعد...یاد صحنه لبخند پدرم که نشسته بر آن صندلی همیشگی بود افتادم...اشکهایم سرازیر شد...‌ ‌ ‌ 🌙 از جا برخواستم و به خانه پدرم رفتم و تا میتوانستم آنان را بوسیدم...حتی آن شب را هم کنارشان خوابیدم...خوابی دیدم که همیشه به ذهنم خواهد ماند: شخصی به حضورم آمد، با انبوهی از کتاب، دنیایی از مجلات و ...‌ ‌ ‌ 🌙 رو بمن کرد و گفت: اینان همه افتخاراتیست که کسب کردم، ولی هیچ افتخاری به اندازه خدمت به پدر و مادر نیست و حال حاضرم همه را بدهم و فقط چند دقیقه نزد پدر و مادرم بنشینم و یک بار دیگر نگاهشان در چشمان من باشد...تا این بزرگترین نعمت ها هستند کنارشان باشیم...‌