📚داستان پریشان نکردن دل فردی📚
🌺🌺هفت یا هشت ساله بودم،
به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم.
اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش...
میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 ریال.
🌸 دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج ریالی و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.🌿
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو
چکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چکار کردم،گفتم بقیه پولی نبود... مادرچیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم.
🌸داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرورمیکردم.
🌸 اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.
دوروز بعد به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود.
که یک مرتبه مادرم پرسید : آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
اقای صبوری گفت:نه همشیره.
مادرم گفت : پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟
🌺🌿 آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلوی چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت :آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
🌸🍂 دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز می کرد و واقعیت رو می گفت ; به خاطر دو گناه مجازات می شدم،
🍂 یکی دروغ به مادرم
🍂یکی هم تهمت به حاج آقاصبوری!
🌸 مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم.
🌸🌸 حاجی روبه من کرد و گفت:
این دفعه مهمان من!ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
🌸🌸بخدا هنوزم بعد از حدود 40 سال لبخندش و پندش یادم هست!
🍂🍂 بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟چراتعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!
🌹🌹خدایا چنان کن که دلی را پریشان نکنیم و آبرویی را نریزیم.
🌹🌹خدایا بارها خطا کردیم و باز مهمانمان کردی . این بار نیز ما را مهمان خوان کرم خویش کن و از خطاهامان در گذر.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
🕊🎋🌹🕊🌹🎋🕊
@Avingarrison
🕊🎋🌹🕊🌹🎋🕊