💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_چهل_و_سوم
رختخواب خودش را هم کنارم پهن میکند؛ پارچ آب و لیوانی روی میز بلای سرم
میگذارد و چراغ ها را خاموش و درها را قفل میکند؛ بعد هم خسته، در رختخواب
مینشیند اما مرا میبیند که هنوز ایستاده ام:
بخواب عزیز دلم، خسته ای، بخواب
فردا خیلی کار داریما!
مینشینم اما هنوز انقدر یخم آب نشده که بخوابم؛ از بعد فهمیدن ماجرا، یک کلمه
هم حرف نزده ام؛ آرام دستش را روی شانه هایم میگذارد و با حالتی مادرانه،
میخواباندم و پتو رویم میکشد، مسحور رفتارش شده ام؛ دراز میکشد و دستانم را
میگیرد:
انقدر حرف دارم باهات...
فکرشم نمیکردم یه روز بیای پیشم... همیشه با
خودم میگفتم حوراء من الآن کجاست؟
داره چکار میکنه؟
اشکی از گوشه چشمم سر میزند؛ بالاخره روزه سکوتم را میشکنم:
بابام چکار
میکرد این چندسال؟
چرا سراغمو نگرفت؟
با تعجب میگوید: بابات سراغتو نمیگرفت؟
تو خبر نداشتی ولی عباس فکر و ذکرش
تو بودی؛ دائم خبرتو از عمو رحیمت میگرفت، هر روز؛ اگه میفهمید مریضی
خودشم ناخوش احوال میشد و برات حمد شفا میخواند؛ موقع امتحانا دعات
میکرد؛ هرسال عید همش میگفت کاش حوراءم بینمون بود؛ وقتی توی مسابقه های
مدرسه و قرآن و اینا مقام
می آوردی، کلی ذوق میکرد، شیرینی میداد؛ تو المپیاد که
مقام آوردی برات گوسفند کشت، حتی اومد فرودگاه، نمیدونم دیدیش یا نه، هربار
کلا یه جوری با عموت قرار میذاشت که از دور ببینتت؛ عکساتو میدید، گریه میکرد
میگفت
کاش میتونستم یه کاری برای دخترم بکنم؛ تو هر تفریحی، حتی یه خوراکی
خوشمزه هم که میخوردیم میگفت کاش حوراء اینجا بود؛ اوایل میترسیدیم توی
خونواده مادریت که خیلی مقید نیستن، تو هم راه کج بری ولی عباس میگفت دختر.....
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱
@BAMBenamemard
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚