#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_شش
میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو می آید، اشاره میکنم که بعدا
توضیح میدهم.
یکتا را مینشانم ر وی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد،
میگویم:
چی شد که اینجور شد؟
- یه بحث مثل همیشه!
اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت
داری به ما میگی خفه شیم!
اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟
امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم! هیچکس
حرفمو نمیفهمه!
اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من
نمیخوام مثل اونا باشم، از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم:
اونا دوستت دارن، براشون
مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن بر ای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختی
تو اشتباه کردن!
- چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟
پس اون آزادی که
میگن کجاست؟
مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
- تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین! اون خیلی
شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت، موانعی که بقیه براش ساختن
هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛ اشک های یکتا را پاک میکنم و
میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمی آورم:
نگران نباش داداشم خونه نیست،
مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن
جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج