#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_سیزده
سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و
سجاده را کناری میگذارد.
نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید. پشت
میز تحریرش مینشیند و میگوید: جانم؟ امر؟
ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه
میگذرد که حامد میگوید:
چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد:
برای عید که برنامه
نریختین؟
- چطور؟
- میخوام ببرمتون یه جای خوب!
و چشمک میزند.
- کجا؟
- این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست!
°
°
تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است. خودش برید
و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم
میبرمتان دمشق!
هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛
میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت میرویم دمشق،
دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج