شهدا روی سکویی بلندند. از پلهها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به سمت مقبره، پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛ شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود. دست میگذارم روی لبه حصار و فاتحه میخوانم. اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را از اینجا میتوانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمان ها شاخصترند؛ گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست، به پدر سلام میکنم. اینجا که ایستاده ام، بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم! آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا... - کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها! مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علیست! کی آمد اینجا؟ از کی تاحالا اینجا بوده؟ تعجبم را که میبیند جواب میدهد: راهای میانبر زیادی هست، عمه اتون گفتن ناهارتونو بیارم. و لقمهای پاکت پیچ شده به طرفم میگیرد؛ با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا پا برهنه دویدی وسط خلوتم؟ دستش در هوا مانده؛ لقمه را میگیرم و با اینکه گرسنهام، نمیخورم. میگوید: کنترل توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود. حالا آقاحامد بفهمه کمرمو میشکنه احتمالا! برمیگردم به حالت اولم و خیره میشوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم برای حامد تنگ میشود. ........