ادامه ↓
برگشتم به اشپزخونه و خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم
سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم .میترسیدم حرف بزنم و دوباره یه سوتی دیگه بدم
چیزی نگفت
نگاهمم نکرد
سرش پایین بود و به بشقابش زل زده بود
همش جمله ای که گفته بود تو سرم اکو میشد
_چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟
+واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟
با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت
و جاش یه حس خیلی بد نشست
هیچ وقت انقدر نترسیده بودم
حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم...
از آرامش محمد میترسیدم
_دوستش نداشتم
+از کی دیگه دوستش نداشتی؟
_از وقتی که راهم رو پیدا کردم
+اون زمان منو میشناختی ؟
زل زد تو چشمام ...
قصد داشت نگاهم رو بخونه*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡
#فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌