قسمت بیستم
«تنها میان داعش»
حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول
بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و
با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :»منم باهات میام.« و
حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :»بابا دست
تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را
ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم
و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای
اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز
مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی
گریه ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد
تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :»قربون اشکات بشم
عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار
ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!« شیشه
بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا می آمد :»تو رو خدا مواظب خودت باش...« و دیگر نتوانستم
حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و می خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و
عاشقانه نجوا کرد :»تا برگردم دلم برا دیدنت یه ذره میشه!
فردا همین موقع پیشتم!« و دیگر فرصتی نداشت که با
نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد. همین
که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه
دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد.