بدون سانسور🇮🇷
🔴ادامه از بالا👆 بعد ناهار خوردیم و خوش و بشای اولیه تموم شد داییم گفت خب با اجازه بریم سر اصل مطل
🔴ادامه از بالا👆 گفتن 1ماه دیگه گفتم ای بابا چقد زیادددد نه 2 هفته دیگه که راهیان نور هم هستیم و حسابی با شهدا خلوت کردید گفت آخه خیلی زوده گفتم آخه فکر کردن به من اینقدا هم ارزش نداره که وقتتونو هدر بدین و لطفاً 2هفته دیگه جواب بدین آقا من اینو گفتم یه جمله گفتن که هنوز که هنوزه عاشق همون یه جملم میدونید چی گفتن؟! گفتن: چشم ☺️ آقا این اولین چشم زندگی من بود، آقا حالم جا اوومد گفتم خب جواب 2هفته دیگم رو گرفتم و ان‌شاالله باهم شهید بشیم تو مسیر ولایت آقا ایشون یه جمله دیگه گفتن که کلا سرم گیج رفت 😄 گفتن ان شاء الله یعنی باااال درآوردم و سریع پیاده شدم و از حاج آقا و حاج خانوم تشکر کردم و دعوت کردم بریم خونه و... که حاج آقا گفت آقا جلسه مذاکرات هسته ای هم اینقدر طول نمی‌کشید منم گفتم والا دختر خانوم دنبال کشف اورانیوم بودن وگرنه که من انتخابمو کردم 😄 تا اینو گفتم، دختر خانوم خودشونو پشت مادر پنهان کردن و... اما از اون لحظه آی دلم شور میزد که نگاش کنم و روم نمیشد که نمیشد 😅 خدافظی کردم و رفتم دیگه درگیر راهیان نور بودیم یکی از بچه ها رو سپردم که تو اون اتوبوس شما ایشون هستن و هرچی گفتن مث دستور منه و خلاصه هوای زن داداشتو داشته باشی 😄 گفت باشه آقا باشه چشم من با اتوباسای برادران تو مسیر فکه بودیم و اونا هم با خواهران تو هویزه بودن(ما کاروان ها رو هم از 2مسیر متفاوت می‌بردیم که هیچ برخوردی بین برادران و خواهران نباشه) دیم مسعود زنگ زد داداش داداش جانم مسعودجان داداش یکی از اتوبوسا تصادف کرد و چپ کرد و خداروشکر زنداداش تو ادن یکی اتوبوس بود و سالمه 🙁 گفتم چی میگی بچه، بگو ببینم حال خواهران چطوره، چیزشون نشده، گفت نه خداروشکر هیشکی آسیب ندیده فقط اتوبوس میخوایم ما هم سریع هماهنگ کردیم و از اهواز براشون اتوبوس فرستادیم و روز بعد هم بنا بود دانشگاه شهید چمران محل اسکانمون باشه رفتیم واسه شام خواهران و گفتم یه سری بزنم ببینم کسی چیزیش نشده باشه و یه دلگرمی هم داده باشم و نگن طرف خودش نیستش خلاصه همه چی خوب بود الحمدالله آقا منم از صبح هیچی نخورده بودم، چون تدارکات غذا رو دیر آورده بود تو منطقه شرهانی و منم خودمو تنبیه کرده بودم چون از نظر من هر بی برنامگی مقصرش من مسئول بودم. رفتم سمت برادران، دیدم دایی کوچیکم تماس گرفت و پیامک پشت پیامک از دایی و عمو و خاله و... می‌اومد که تبریک میگیم و... زنگ زدم گفتم چی شده گفتن عروس خانوم بله رو داد 😂 همونجا یه تماس با پدر دختره گرفتم و بهشون گفتم از اینکه حقیر رو قابل دونستید ممنون و دعا کنید که سربلندتون کنم و... سریع 2 رکعت نماز شکر خوندم و فک کنم بهترین نماز زندگیم بود 😭😭 بعدا فهمیدم تو هویزه کنار قبر شهید علم الهدی عروس خانوم توکل به خدا کردن و دلهره‌شون رو کنار وگذاشتن و ازهمونجا جواب بله رو دادن 🙃 اما اصل ماجرا دیگه از این به بعد شروع میشه دیگه موقع اینه که ببینیم وعده های الهی تحقق پیدا می‌کنه یا مارو پنچر نگه می‌داره تو زمین های آماده سازی واسه مرد شدن و تست مردونگی من 💪 پایان ‌ ✅با متفاوت بیاندیشید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794