✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : شب آخر سفر فوق العاده ما تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ... شلمچه، چزابه، طلائیه ، کوشک و ... هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ، اجازه ندادن بریم جلو، جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده اجازه نداشتیم جلوتر بریم ... شب آخر ، پادگان حمید ... خوابم نمی برد بلند شدم و اومدم بیرون سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود توی حال و هوای خودم بودم. غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم - تو هم خوابت نمی بره ؟ بقیه تخت خوابیدن ... با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ... ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ، مگه میشه ازش دل کند؟ هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده. با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ... خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. ـ آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟ چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید به زحمت نیم رخش رو می دیدم - دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم اما دله دیگه چشم انتظار دیدن اون خاک بود حالا هم که فکر برگشت ... دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ... ...