چشمشان ڪه به مهدے افتاد، از خوشحالے بال درآوردند... دوره‌اش ڪردند و شروع ڪردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر ڪسی هم ڪه دستش به مهدے مے ‌رسید، امان نمے ‌داد؛ شروع مے ڪرد به بوسیدن... مخمصه‌اے بود براے خودش... خلاصه به هر سختے ‌اے ڪه بود از چنگ بچه‌هاے بسیجے خلاص شد، اما به جاے اینڪه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانے پر از اشڪ به خودش نهیب می‌زد : «مهدے! خیال نڪنے ڪسی شدے ڪه اینا این‌قدر بهت اهمیت میدن، تو هیچے نیستے ; تو خاڪ پاے این بسیجے ‌هایے...». 📚ڪتــاب 14 سردار، ص30-29 🤲😔 😔😭😭🍀