.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهارم
.
روز به روز روسری ام عقب تر میرفت و من بیشتـر از این آزادی ذوق مـیڪردم رابطم با دنیا و فاطمـه ڪمرنگـ شدهـ بود و دوستاے جدیدی پیدا ڪـردهـ بودم ڪہ افڪارشون با من خیلی فرق میڪرد یڪی از همین دوستـام اسمـش ساناز بود و من ڪل زندگیمو براش تعریف ڪـردم گفتم ڪه قبلا به اجبار خانوادم چادر سَرم میڪردم و الان دیگه سَرم نمیکنم و دوست دارم آزاد باشم ...
با اینڪه چادر رو دوست نداشتم اما هیچ وقت با پسر در ارتباط نبودم و نخواهم بود ، لزومی نمیدیدم ڪه با یه پسر دوست بشم ، و حتی من این رو به ساناز گفتم ،
روزهای بیشتری رو باهم میگُذروندیم و بیشتر بهش عـــادت ڪردهـ بودم ، تقریبا هر چی ڪه میگفت رو باور داشتم ...
قرار بود امروز باهم به ڪتابخانه بـریم تا من باهـاش ریـاضی ڪـار ڪنم ...
بعـد از خداحافظی از مـادرم بـه سمـت خیابان حـرڪت میڪنم .
تا سر مـیدان پیادهـ می روم .
نزدیڪی ڪتابخـانه گوشی ام را در می آورم و به سانـاز زنـگ میزنم بعـد،از چند تا بوق جواب میدهد: الو سلوم همتـا !
_سلام عزیزم ، ساناز ڪوجایی پس؟؟
_عشقم من روبه روے ڪتابخونم بیا سمـت ڪافی شاپ!
همانطور ڪه چشمم را میچرخانم میگویم : ڪافی شاپ براے چی!؟
_تو بـیا میگم ..
باشه ای میگویم و قطع میڪنم ، ڪافی شاپ را پیدا میڪنم و وارد میشوم .
با چشم دنبال ساناز میگردم ڪه ڪنار شیشه نشستـه است و به گوشی اش وَر مـیرود لبخنـدی میزنم و به طـرفش میروم : سلام !
سرش را بلند میڪند : سلوم ، خوبی !؟
صندلی را عقب میڪشم : خوبم ت خوبی !
_فداتشم ...
خدانڪنه ای میگویم ڪه نگاهی به صورتم می اندازد : باز ڪه روسریتو دادی جـلو بابا بڪشش عقب دلم میگـیرهـ ،
دستش را دراز میڪند و روسری ام را عقب میڪشد و بعد به صندلی اش تڪیه میدهد : حالا خوب شد ، چـی میخوری!؟؟
_قهـوهـ
باشه ای می گوید و دستش را بلنـد میڪند : سعــید بیا !
با چشمانی گرد نگاهـش میڪنم ڪه مستانه میخندد : چیه چرا اونطوری نگاه میڪنی !
ڪمی خودم را جمع میڪنم و میگویم : آخه اسمشو صدا ڪـردی !
_خب اینڪه تعجب نـداره ، عادیه عشقولی !
سرم را پایین می اندازم ڪه پسری ڪنارم می ایستد و ڪیڪ بزرگی رو جلویم میگذارد نگاهی به ڪیڪ و بعد ساناز می اندازم ڪه با لبخنـد به من خـیرهـ شدهـ است ، سوالی نگاهش میڪنم ڪه پوفی میڪند و میگوید : اینم یادت نیست ، خب امروز تولدته دیگـه .
تازه یادم می افتد ڪه امروز ۱۸آذر و تولد منه ...
به طرفـش میروم و محڪم در آغوشش میڪشم : وای مرسی ، خیلی غافلگیر شدم اصلا یادم نبود ڪه امروز تولدمه ..
میخندد : اووو حالا برو بشین سوپرایز اصلی رو ندیدی ڪه ...
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستش را تڪان میدهد قصد میڪنم برگردم ڪه روی دستم میزند : ڪجا سوپرایزه ، چشماتو ببند .
ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است