🌹🌸🌹
🌸🌹
🌹
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد_و_دو
#بخش_دوم
شماره امیرحسین رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟
دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟
با نگرانی سریع میپرسه_ چی شده؟ گریه کردی؟
چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام
امیرحسین _ زینب میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟
_ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم.
تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم.
امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟
“هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. ”
_ منو میبری خونه؟
امیرحسین _ اره. اره. حتما.
برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی.
تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد.
#ادامه_دارد...
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
@Ba_velayat_tashahadat