🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت11 خیلی بی تفاوت در چشمانش نگاه می کنم و می گویم: _چه بشه، چه نشه من درس نخوندم. اگرم خوندم مال چند روز پیشه. _خب پس بگو مرور نکردی! _درسو ول کن زینب! بگو عید چیکارا کردی؟ _والا هیچی خونه ی ما که عزا بود. _چطور مگه؟ زینب مرا گوشه ای میکشد و در گوشم زمزمه می کند: _عموم رو ساواک گرفته! خیلی تعجب می کنم. زینب تا بحال هیچ وقت در مورد انقلاب و تظاهرات با من حرف نمی زند و خیلی انگار بی تفاوت است. حالا نمیدانم چه شده که این را می گوید. البته او هم از خانواده مذهبی هست و مثل من بخاطر حفظ حجاب کم حرف نشنیده اما در مسائل سیاسی دخالت نمی کند. _به چه جرمی؟ یواشتر از قبل در گوشم می گوید: _بعدا بهت میگم. اینجا نمیشه! یکهو صدای خانم ناظم از پشت میکروفون به گوش میرسه. _خانم ها صف بشین. همگی در جایگاه می ایستند و قاری شروع به قرآن خواندن می کند. طولی نمی کشد که مدیر از راه می رسد و دست به شانه قاری می زند و می گوید: _بسه! بعد هم موهای بلوندش را داخل کلاهش می دهد و می گوید: _دانش آموزان عزیز سلام! اول از همه آغاز سال جدید رو به شاهنشاه آریامهر و بعد شهبانو فرح تبریک می گوییم. بعد هم از طرف خودم به شما عیدنوروز رو تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بیش از پیش برای سربلندی ایران تلاش کنین! در دلم به صحبت مدیر می خندم و در گوش زینب نجوا می کنم: _سربلندی!هه! مگه شاه میزاره کمر ایران راست بشه، بعد ببینیم واسه سرش باید چیکار کرد. ناظم از پچ پچ مان خوشش نمیاید و با چشم غره مرا به عقب می راند. یکی از بچه های چهارم متوسطه۱ پشت میکروفن می رود و شروع میکند به دعا. _بارالها، شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ فرما. _آمین. _خدایا، شهبانوی ما را از بلاها دور گردان ... مدیر در حالی که همگی مان را نگاه می کند به من اشاره می کند. برای لحظه ای نگاه من و زینب تلاقی می شود و به سمتش می رویم. لبخندی بر روی لبهای رژ زده اش می نشاند و می گوید: _خانم حسینی؟ همان طور که سرم پایین است، جواب میدهم: _بله خانم! با دستش چانه ام را می گیرد و سرم را بلند می کند. دستش را در روسری ام فرو می برد و تار مویی بیرون می کشد و می گوید: _خداروشکر مو داری! یادم میاد گفتی نمیخوای نامحرم موهاتو ببینه اما اینجا که نامحرمی نیست. دلم میخواد توی مدرسه موهاتو یکمی بدی بیرون، بخاطر خودتم میگم که دبیرا باهات لج نکن. بعد هم موهای جلویم را روی پیشانی ام می ریزد می گوید: _مو به این خشگلی! این طوری باشی بهتره. بعد هم به زینب می گوید: _خانم رجبی شما هم. مدیر از جلوی مان می رود و نگاه من و زینب هم او را دنبال می کند. زینب به موهای خرمایی ام نگاه می کند و ادای مدیر را در می آورد و می گوید: _خانم حسینی اینجوری بهتری! موهایم را داخل روسری می دهم و با زینب می خندیم. سر کلاس همگی عقده ی چندین روز حرف نزدن را دارند و از عید و خاطراتش می گویند. من و زینب خاطرات خوبی برای تعریف نداریم و فقط بهم نگاه می کنیم. خانم پاشایی وارد کلاس می شود و فرانک دستور برپا می دهد. خانم پاشایی با لبخندی مضحک نگاهمان می کند و سال نو را تبریک می گویید. بعد هم کلاهش را از سر به در میکند و روی میز می گذارد. کتاب جغرافی را از بچه ها می گیرد و نگاهی به آن می اندازد. چند صفحه ای که ورق میزند شروع می کند به درس دادن. هر از گاهی نگاهش را از روی نقشه بر می دارد و بچه ها را از دید می گذراند. در طول کلاس اندک چیزی اگر حواسش را پرت کند، اختلال در تدریسش پیش می آید و بعد از ساعت ها فکر کردن تازه میفهمد از چه حرف میزده است! نیم ساعتی از کلاس می گذرد و پاشایی حرف می زند و با لبخند پر رنگی بهمان می گوید: _خب درستون تموم شد برای دفعه بعد میپرسم! من و زینب فقط نگاه هم می کردیم. یعنی او با همین قدر حرف زدن، درس را داد! مطمئنم اگر با همین روند پیش برود رتبه اول سرعت در تدریس را می تواند در گینس ثبت کند! بعد هم روی صندلی اش می نشیند و با موهایش ور می رود. چندتا از بچه های کلاس از رنگ موهایش تعریف می کنند و او تا آخر کلاس ذوق مرگ می شود. زنگ تفریح به صدا در می آید و پاشایی با قر و فر اش از کلاس خارج می شود. زینب وقتی می بیند کلاس خالی است، می گوید: _ریحانه! من نمیدونم درسته بگم اینو یا نه ولی خب تو غریبه نیستی. کلی تعریف از خونواده شما و بابات از عموم شنیدم که اینا رو میگم. عموم رفته تو کار پخش اعلامیه های آیت الله خمینی! نمیدونم توی اون اعلامیه ها چی نوشته که اینقدر برای شهربانی مهمه و هرکی پخش کنه میگیرینش. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁