نزدیک عید كه مي شد...
پدر و مادرم ما را به کفش ملي می بردند؛
خودشون از پشت ویترین انتخاب می کردند و به فروشنده می گفتند اندازه سایز پای ما بیاورد!
و اصلا سوال نمی کردند که این کفش را دوست دارید یا نه فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ ﻣﺮﮒ ﻧﺪاﺭﻧﺪ!
عاشق عید بودم ...
بوی عید را دوست داشتم، بوی شیرینی ها،
بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادربزرگام ...
سفره ای که اولین روز عید پهن می شد ...
و همه فامیل دور آن می نشستند !
چرا فکر نمی کردیم، شاید این روزها تمام شوند؟
چرا آنقدر خاطرمان جمع بود ؟
چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟
که امروزه مجبور نباشیم ...
فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها !
خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن ...؟!
از کودکی به نوجوانی وجوانی راهی نیست...
اما همراهانت همیشگی نیستند !
در فراز و فرود راه ، خیلی ها را از دست می دهی؛
ما در همین از دست دادن ها...
بزرگ شدیم ،
پخته شدیم ،
تا ساخته شدیم؛
ﻣﺎﺩﺭ و ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ ...
حتي پدرها و مادرها هم همينطور !
امروز بعد ازگذشت اینهمه سال می خواهم بنویسم:
فقط کفش ملي نیست که مرگ ندارد...
عشق هم، مرگ ندارد،
بعضی خاطرات هم، مرگ ندارد،
و بعضی قلبها و بعضی آدمها ... هم همينطور !
بعضى وقتا بايد به گذشته برگردى!
و خاطره اى رو كه ...
زياد خوشحالت ميكنه،
بردارى و در آغوش بكشى...
و دوباره بذارى سر جاش!
و در عين حال ، باور داشته باشى كه ...
تكرارش در زمان حال ، غير ممكنه برات ...!!
روزگار خوش.
امروز آخرین 5شنبه سال است ،دفتر خاطرات را باز کنیم و به یاد عزیزان ،لبخندی بر لب و دلی را شاد کنیم. یادشان گرامی
‹•.•›💗‹•.•›
https://eitaa.com/Babashikhali