#داستان_شـــــــــب
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنواییاش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمیشنود باید از پیش پرسشهای خود را طراحی کند و جوابهای بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد. با خودش گفت :"من از او میپرسم حالت چه طور است؟ او هم خدا را شکر میکند و میگوید بهتر است و من هم شکر خدا میکنم و بعد میپرسم برای بهتر شدن چه خوردهای ؟ او لابد غذا یا دارویی را نام میبرد. آنوقت من میگویم نوش جانت باشد! پزشکت کیست؟ او هم باز نام حکیمی را میآورد و من میگویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا میدهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق میشناسیم."
مرد ناشنوا با همین حساب و کتابها سراغ همسایهاش رفت و همین که رسید پرسید:" حالت چه طور است؟" اما همسایه بر خلاف تصور او گفت:" دارم از درد میمیرم."
ناشنوا:" خدا را شکر کرد و در ادامه پرسید چه میخوری ؟ "بیمار پاسخ داد:" زهر ! زهر کشنده !"
ناشنوا گفت: "نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟"
بیمار گفت:" عزرائیل ! "
ناشنوا گفت :"طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک."
سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد میزد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بینظیر کم نشد.
شنبه، ۱۳ بهمن ۱۴۰۳.
🆔
@Babool_salam