خوش بود گوشه نشينان بدهندم جايي
كه بهر چشم زدن سير كنم دنيايي
اگر اين ديده بديدار تو روشن نشود
پيش من كم بود از ديده نابينايي
با وجودي كه رخ از اهل جهان پوشيدي
نيست در هر دو جهان چون تو جهان آرايي
آنچنان زار بگريم به بيابان غمت
كه به يك قطره اشكم نرسد دريايي
پا به گل مانده ولي در طلب ديدن تو
دل بجائي رود و ديده بديگر جايي
چشم خود را همه شب شستهام از خون جگر
كه تو يك لحظه در اين خانه گذاري پايي
ديدهام جز به گل روي تو در نگشايد
گر چه از لاله شود ملك جهان صحرايي
گر تو داري دو جهان بنده شرمنده چو من
من ندارم چو تو در هر دو جهان مولايي
آنكه با آتش هجران تو سازد عمري
هرگز از آتش دوزخ نكند پروايي