خاطرات حاج قاسم لشکربزرگ داعش به شهر اربیل عراق رسیده بود. استاندار اربیل با آمریکایی‌ها، فرانسوی‌ها، عربستانی‌ها، انگلیسی‌ها و خیلی‌های دیگر تماس گرفت،اما آن‌ها کمکش نکردند. آخرکار با مسئولان ایران تماس گرفت و ازآ‌ن‌ها کمک خواست. ایرانی‌ها فوری شماره ی سردارسلیمانی را به او دادند. حاج قاسم پشت تلفن به او گفت: « من فردا صبح بعد از نماز صبح به کمک‌تان می‌آیم.» آقای استاندارگفت: «فردا صبح دیراست، همین الان بیاید.» سردارگفت: «شما امشب با داعشی ها بجنگید. من فردا صبح می‌آیم.» فردا صبح، حاج قاسم با پنجاه نفر وارد اربیل عراق شد. سریع به میدان جنگ رفت و فرماندهی سربازهای عراقی را به دست گرفت. بعد از چند ساعت داعشی‌ها عقب‌نشینی کردند. مدتی بعد یک فرمانده داعش دستگیر شد. از او پرسیدند: «شما که نزدیک بود ما را شکست بدهید، پس چرا عقب‌نشینی کردید؟» فرمانده داعشی گفت: «همین که فهمیدیم حاج قاسم به کمک شما آمده، روحیه ی سرباز های ما بهم ریخت و مجبورشدیم عقب نشینی کنیم.» برای سردارسلیمانی فرقی نمی‌کرد چه کسی از او کمک می‌خواهد. او همین که صدای گریه و کمک واهی کسی را می‌شنید به کمکش می رفت. برای او شیعه، مسیحی، ایرانی، عراقی و... هیچ فرقی نمی‌کرد.