#داستان
💣 اعترافات یک زن از
#جهاد_نکاح
✒قسمت بیستم 0⃣2⃣
از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاکهای من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم😁 و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه....
ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز میشد ....🔐
بالاخره فردا صبح شد و من سر قرار با فرزانه راهی خونهی خانم مائده شدیم. دوباره جلوی در، استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود.😥😓
آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمیدونم به چی فکر میکرد🤔 شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود....😰
از پلهها رفتیم بالا ....
خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی، تا این لحظه روال مثل دیروز بود. تا ما نشستیم، خانم مائده با یه سینی چایی اومد☕️ و لبخندی زد. هنوز ما حرفی نزده بودیم🤐
گفت: واقعا از بابت دیروز ببخشید نمیخواستم اصلا اینجوری بشه. داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد...😔
گفتم: نه اشکال نداره. برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید؟🧑🦼
فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو میپرسی؟ 🥷🧟
با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم...😬
خانم مائده گفت : نه! بخیر گذشت. آسیب جدی ندید. فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه...
فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: یعنی الان داداشتون تو خونهس ؟😲😳😱
خانم مائده گفت: بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ...🛌
آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم...🤭
کاری نمیشد کرد. گفتم: خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ...🖋
خانم مائده گفت بله. به کجا رسیدیم؟
فرزانه نیش خندی زد😁 و با طعنه گفت:
با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهایم.
خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد.🙇♀
گفتم: داشتید از دوران نوجوانیتون میگفتید. از عاشق جهاد و گذشت بودن. از تعصب و وجهی مذهبیتون...
اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید...🙏
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤
@BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌