#داستان
💣 اعترافات یک زن از
#جهاد_نکاح
✒قسمت سیام 0⃣3⃣
گوشیم شروع کرد زنگ خوردن 📱مامانم بود. بعد از حال و احوال، گفت: فاطمه خانم اینا قرار شده فردا شب بیان خونه، هماهنگ کن فردا مرخصی بگیری...
گفتم چشم هماهنگ می کنم🙂 خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم 👋
به فرزانه گفتم: پروژه روی پروژه🥴 میدونی یعنی چی؟ سری تکون داد و گفت: چرا؟ چی شده؟ گفتم خواستگاری.💝 فرض کن تو این موقعیت!😩
زد به شونم و با خنده گفت: چی بهتر از این! ☺️امروز هم که یه دور کلاس همسرداری گذروندی ... این گوی و این میدان، این بهونه ها چیه در میاری و سختگیری می کنی! به یکی بله بگو تموم بشه دیگه! اینقدر ملت را حیرون نکن!😁
با اخم نگاهش کردم و گفتم: نه اینکه خودت خیلی آسون میگیری یه جوری میگی انگار به اولین خواستگارت بله رو گفتی و یه چند ده سالی هست که ازدواج کردی والا! 😒😣
رسیدیم دفتر آقای جلالی پشت میزش مثل همیشه نشسته بود با یه عالمه کاغذ ...📑
فرزانه گفت: آخرش نفهمیدیم ارتباط جلالی با اون دو تا پسری که خونه ی خانم مائده دیدیم چی بود؟ 🤨
گفتم: صبر کن مطمئن باش تا آخر این مصاحبه معلوم میشه هر کسی چکاره است؟!😐
رسیدیم جلوی اتاق جلالی ما را دید بلند شد و اومد بیرون گفت: خوب تموم شد. دیدید گفتم سوژهی خاصیه...😅
حرفش تموم نشده بود برای اینکه زودتر در جریان قرار بگیره گفتم: متاسفانه نه! قرار شد یک جلسه دیگه هم داشته باشیم☹️
دستی به صورتش کشید و گفت: عجب! خوب برای فردا هماهنگ میکردید
گفتم: ببخشید! من فردا نمی تونم. کار مهمی دارم اگر اجازه بدید مرخصی میخواستم بگیرم 😌
گفت: می خوام این مصاحبه زودتر آماده بشه. بعد هم ادامه داد: هرچی خیره و رفت تو اتاقش...🚶♂
کیفم را گذاشتم روی میز...👜
هنوز ننشسته بودم که فرزانه گفت: حالا طرف کی هست؟ می شناسیش؟🧐 گفتم نه نمی شناسم پسر یکی از دوستای مامانمه ...
بنده خدا مامانم گفت: شاید این آقاپسر همون بستهی سفارشی شما باشه از طرف خدا! 😅
منم گفتم حالا دلش را نشکنم...💔
فرزانه گفت: شایدم حرف مامانت درست از آب در بیاد. از کجا می دونی؟
گفتم: چُم، شاید؟😇
هر چند که من معیارهام سختگیرانه نیست ولی تا حالا کسی که معیار هام را داشته باشه پیدا نکردم...☹️
فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه!😜
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤
@BandeParvaz