‍ 📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۱۲ 💭 از روزه گرفتن منع شده بودم اما به معنای عقب نشینی نبود صبح از جا بلند می شدم بدون خوردن صبحانه فقط یه لیوان آب همین قدر که دیگه روزه نباشم و تا افطار لب به چیزی نمی زدم خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم یک ماه غذام فقط یک وعده غذایی بود برای من اینم تمرین بود تمرین نه گفتن تمرین محکم شدن تمرین کنترل خودم بعد از زنگ ورزش تشنگی به شدت بهم فشار آورد  همون جا ولو شدم روی زمین سرد معلم ورزش مون اومد بالای سرم - خوب پاشو برو آب بخور دوباره نگام کرد حس تکان دادن لب هام رو نداشتم - چرا روزه گرفتی؟ اگر روزه گرفتن برای سن تو بود خدا از 10 سالگی واجبش می کرد یه حسی بهم می گفت الانه که به خاطر ضعف و وضع من به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان خدشه وارد بشه نمی خواستم سستی و مشکل من در نفی رمضان قدم برداره سریع از روی زمین بلند شدم - آقا اجازه ما قوی تریم یا دخترها؟ خنده اش گرفت - آقا پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید  اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ما که قوی تریم خنده اش کور شد من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند این بار خودم لبخند زدم - ما مرد شدیم آقا - همچین میگه مرد شدیم آقاکه انگار رستم دستانه بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم 😅 - نه آقا ما مرد شدیم روحانی مسجدمون میگه اگر مردی به هیکل و یال کوپال و مو و سیبیل بود شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا😜 فقط بهم نگاه کرد همون حس بهم می گفت دیگه ادامه نده  - آقا با اجازه تون تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم هر روز که می گذشت فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد همه مون بزرگ تر میشدیم، حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت و حس و حال من طور دیگه ای می شد یه حسی می گفت تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو🛇 می نشستم به نگاه کردن رفتارها و باز هم با همون عقل بچگی دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم فکر من دیگه هم سن خودم نبود و این چیزی بود که اولین بار توی حرف بقیه متوجهش شدم - مهران 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره، عقلش ...رفتارش ... و ... رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم نمی دونستم خوبه یا بد اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم و بچه های هم سن و سال خودمم هم ... توی یه گروه سنم فاصله بود توی گروه دیگه ... حتی نسبت به خواهر و برادرم حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه حس یه سپر که باید سد راه مشکلات اونها می شد دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم اونها هم تجربه کنن حس تنهایی بدون همدم بودن زیر بار اون همه فشار در وجودم شکل گرفته بود و روز به روز بیشتر می شد 😔 برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم حس قشنگی داشت شب قدر بعدی منم با مادرم رفتم تنها سمت آقایون یه گوشه پیدا کردم و نشستم همه اش به کنار دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف جوشن کبیر، یه طرف اولین جوشن خوانی زندگی من بود - یا رفیق من لا رفیق له یا انیس من لا انیس له یا عماد من لا عماد له بغضم ترکید 😭 - خدایا من خیلی تنها و بی پناهم رفیق من میشی؟ ♻️ادامه دارد...