#داستان
💣 اعترافات یک زن از
#جهاد_نکاح
✒قسمت سی و هشتم 8⃣3⃣
بعد از رفتن مهمونها اینقدر حالم بد بود که خانوادم ترجیح دادن بعداً راجع به خواستگاری صحبت کنن.🥺
رفتم داخل اتاق خودم، دلم گرفته بود و آروم و قرار نداشتم...
مدام رفتارهای خودم رو بررسی میکردم که کجا پا کج گذاشتم که اینطوری شد...😩 از اون آدمهایی هم که برای هر چیزی طلبکار خدا میشن نبودم...
میدونستم هیچی بی حکمت نیست یا تنبیهه و باید متوجه خطام میشدم یا امتحانه و با صبر ارتقا میگرفتم و رشد میکردم...😔
دلم آرامش میخواست، سجادم رو باز کردم رفتم سجده و اینقدر اشک ریختم و گریه کردم😭 که وقتی از سجده بلند شدم سجادم خیس شده بود...
فردا صبح با آقای جلالی هماهنگ کردم زودتر برم خونهی خانوم مائده تا سریع تر مصاحبه رو تموم کنم و ببینم واقعا شوهر این خانم چکاره است؟ آخر این ماجرا به کجا میرسه!😵💫
فرزانه که مرخصی بود.😐
تنهایی به سمت خونه خانم مائده راه افتادم هنوز تاثیرات حال بد دیشبم در چهرهام نمایان بود 😥
رسیدم خونه خانم مائده زنگ را که زدم ایندفعه به جای خانم مائده، صدای آقا رسول اومد؛ 🧑⚕بفرمایید! کیه؟😧
کمی هول شدم و جا خوردم. 😲خیلی جدی گفتم: از خبر گزاری مزاحم میشم با خانم مائده کار داشتم
گفت: بله بله! بفرمایید بالا، و در باز شد...😨
کمی ترسیدم که چرا خانم مائده خودش آیفون را جواب نداد، دو دل شدم برم داخل یا نه!😰
به خودم گفتم آدم عاقل ریسک نمیکنه!🤭
دوباره آیفون رو زدم دوباره رسول برداشت. کمی با استرس گفتم: میشه لطف کنید، بگید خانم مائده بیان دم در؟🧕
گفت: چرا؟ خوب تشریف بیارید بالا!
گفتم: ممنون میشم، بگید بیان پایین کارشون دارم...😐
گفت: باشه پس کمی صبر کنید...
چند دقیقهای ایستادم. ترجیح دادم صبر کنم و تحلیلهای فرزانه را نداشته باشم که استرس بیشتری بگیرم!🤭
بعد از چند دقیقه خانم مائده اومد دم در و گفتن چیزی شده چرا تشریف نیاوردید بالا؟😯
گفتم ببخشید اومدید پایین خواستم خیالم راحت بشه شما هستید! البته جسارت نباشه ولی خوب دنیاست دیگه با آدمهای عجیب غریب. بهتر دیدم احتیاط کنم...😕
لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: آفرین خانم! واقعا کار درستی کردید😀 حالا بفرمایید بالا. سر پا نایستید...
نشستم روی صندلی و منتظر خانم مائده بودم، بعد از چند لحظه اومد نشست و گفت: دوستتون چرا نیومدن؟🤓
گفتم: کاری براشون پیش اومد. دیگه من تنها اومدم که مصاحبه تموم بشه اگه خدا بخواد...🤲
گفت: جواب سوال دوستتون اون دفعه موند...
سری تکون دادم و گفتم: بله از همون جا شروع کنید دفعهی قبل طوری صحبت کردید که انگار همسرتون خیلی مهربونه و منطقی بوده.🥰 ولی گفتید که اذیتتون میکرد.🥺 چطوری اینها با هم جمع میشه!🤔
نگاهی کرد و گفت: راستش هم مهربون بود هم منطقی ولی واقعا بعضی وقتها اذیتم میکرد 😥حتی از همون اول ازدواجم که درست نمیشناختمش اینجوری بود!😩
هر فردی ممکنه یه چیز خاصی اذیتش کنه. یکی ممکنه حرف بد بشنوه، یکی ممکنه از کتک خوردن اذیت بشه، یکی دیگه ممکنه از دروغ گفتن اذیت بشه و هر کسی با هر روحیاتی، نوع اذیت شدن آدم ها با هم فرق می کنه! درسته؟
با چشمهام حرفهاش رو تایید کردم.🙄
ادامه داد: ولی چیزی که من رو زجر میده و واقعا اذیت میشم اینه که طرف نه تنها که هیچ کاری نکنه و به روم نیاره حتی بدتر در عوض کار بدم خوبی کنه، یعنی شرمندم کنه! 😥
و این یکی از ویژگیهای بارز همسرم بود اصلا یادم نمیاد دعوام کرده باشه حتی وقتی خیلی غر میزدم یا کم صبری میکردم ...😰
من دوست ندارم شرمنده بشم ولی همسرم بارها در مقابل جر و بحثهای من نه تنها چیزی نمیگفت که رأفت به خرج میداد و این خیلی برای من سخت بود...😓
البته صبوریهاش بی تأثیر نبود و خیلی به من کمک کرد تا معنی جهاد و مبارزه رو بهتر بفهمم...🤭
وقتی رفتیم سوریه پسر دومم هم به دنیا اومده بود🤱 و این ویژگی همسرم توی سوریه خیلی به دادم رسید خصوصا اینکه بیشتر وقتها نبود و من با بچهها تنها بودم...👩👦👦
گفتم: ببخشید ولی من گیج شدم همسر شما کارش چی بود؟🤷♀
اصلا شما برای چی رفتید سوریه؟!🤦♀
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌