باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت سی‌ و نهم 9⃣3⃣ متعجب گفت: یعنی شما در جریان نیستید!😯
💣 اعترافات یک زن از ✒قسمت چهلم 0⃣4⃣ واای که چه فکرها راجع به خانم مائده نکردم!🥺 خدا منو ببخشه...😫 گفتم: حلال کنید ما هم درگیر تیتر مصاحبه شدیم وفکرمون خطا رفت...🤭 لبخندی زد و گفت اشکالی نداره اینم از جذابیت‌های شغل شماست.😅 با هیجان گفتم: خوب الان همسرتون کجاست؟🤔 اشکی آروم روی صورت معصومش لغزید 😢لحظه‌ای سکوت کرد. بعدگفت: به قول شهید یوسف الهی، اجرجهاد شهادت است...🌹🕊 و همسرم خوب اجرش را گرفت... من‌من کنان گفتم: یعنی شهید شد؟؟؟ 😯 با دست اشکهاش را پاک کرد. با اشاره سر گفت: آره😭 دیگه واقعا اگه سرم رو به دیوار می‌کوبیدم جاداشت... چه تحلیل ها که نکردیم! چه قضاوت‌ها که نگفتیم ....😰 سرم را انداختم پایین هیچی برای گفتن نداشتم!😓 خانم مائده هم که متوجه حال من شد، رفت تا یه لیوان شربت برام بیاره...🍹 دوباره از اول مصاحبه رو توی ذهنم مرور کردم ولی این بار چقدر کلمه‌هایی مثل جهاد، مثل گذشت، مفهوم‌شون فرق داشت چه تقدسی گرفته بودند کلمات...🌱 چه تواضعی داشته خانم مائده... وای اگه فرزانه بفهمه...😐 یکدفعه یاد حسام افتادم. دیشب گفت: همکار همسر خانم مائده است. 😲خدا کنه هنوز خونه زنگ نزده باشن... خانم مائده با سینی شربت اومد داخل و چقدر خوردن این شربت برام هم شیرین بود هم تلخ...🙁 شیرین بود چون مهمون خونه‌ی یه شهید بودم ...☺️ تلخ بود چون شرمنده خانم مائده بودم با اون تحلیل ها...😞 بدون اینکه چیزی بگم خانم مائده شروع کرد صحبت کردن گفت: من خیلی جهاد را دوست داشتم ولی قبل از ازدواجم مسیرش رو درست نمی دونستم. خوب خدا خواست با ازدواجم، بدون اینکه بدونم افتادم توی مسیر ... همونطور که گفتم؛ دو سال اول خیلی سخت بهم گذشت چون فکر می‌کردم نابود شدم هم خودم... هم اهدافم ...☹️ ولی بعد که کم‌کم مطالعه کردم، فهمیدم دقیقا توی مسیر جهادم و اینکه من و خانم های امثال من از این مسیر می‌رسیم به خدا...😊 خیلی مهمه آدم متوجه بشه و بفهمه خدا برای رسیدن به خودش برای هر کسی چه مسیری رو مشخص کرده ...👌 چون اگه ندونه ممکنه مثل تیتر مصاحبه‌ی شما مفهومش کلا عوض بشه و مسیر جهاد با نکاح بشه جهاد نکاح!🤭 انتهای یکی بهشت! انتهای دیگری قهقرای جهنم!😵‍💫 درست یادمه یکی از همین دخترهای پانزده، شانزده ساله که از عربستان اومده بود برای جهاد نکاح دقیقا توی فهم دچار مشکل شده بود اسمش چی بود؟ گوشه ی لبش رو گزید و گفت: اسمش..... آره اسمش عایشه بود با یک افتخاری از جهاد نکاح یاد می‌کرد!😵😱 می‌گفت: من دختری باکره بودم اما به محض ورود به جهاد نکاح توسط چندین نفر دوشیزگی خودم را فدای اسلام کردم!😱 و در این مدت مشکل رزمندگان زیادی رو حل کردم و اکثر مجاهدانی که با من جهاد داشتند از الجزایر، اتیوپی، چچن و مغرب بودند، الان هم باردار هستم!🤭😬 و جالبتر اینکه می‌گفت: من می‌دونم که این فرزند در آینده یکی از مجاهدان بزرگ راه اسلام می‌شه چون در حین جهاد خدا این بچه رو به من داده! 😯من برای تقرب به خدا جهاد کردم و امیدوارم خدا از من قبول کنه!😓 خانوم مائده سرش رو با حرص تکون داد و گفت: نگاه کنید فهم چقدر کج میشه متاسفانه بعد هم به عنوان قهرمان جهاد نکاح توسط مفتی های عربستان معرفیش کردن تا بتونن افراد بیشتری را جذب کنن!😠 نفس عمیقی کشید و گفت : یه ضرب المثل هست میگم: خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می‌رود دیوار کج ...😶 دقیقا مصداقش همین افراده. دستی به صورتش کشید، یه جرعه شربت خورد، لیوان رو گذاشت سر جاش و ادامه داد: اما در مورد خودم البته اگه همراهی و صبر همسرم نبود. اگه بصیرتش نبود و می خواست مستقیم این رو به من بفهمونه خوب؛ کار سخت می‌شد!😥 درسته به بیراه‌ای مثل جهاد نکاح کشیده نمی‌شدم ولی توی مسیر رسیدن به هدفم هم قرار نمی‌گرفتم!🙁 ولی خیلی هوشمندانه من رو به مسیر درست برگردوند به مسیر خدایی شدنم... البته بگم تغییر سخته، خیلی روی تفکرم کار کردم خیلی...🥺 فرض کنید آدمی که عبادت و شهادت رو فقط در دعا و نافله و یا یک کار ویژه می‌دید، حالا فهمیده بود با آشپزی با خیاطی با بچه‌داری با همسرداری می‌تونه در مسیر یک مجاهد باشه!🙄 یک مسئله‌ای که این افراد جهاد نکاح توی سوریه و عراق تحت هیچ شرایطی نمی پذیرند همین تغییر تفکره، در واقع اصلا تفکری وجود نداره. همش تعصب!😐 حالا حتما جهاد نکاح رو هم نگاه نکنید خیلی وقتها ما خودمون روی خیلی از ویژگی‌هامون تعصب بی‌جا داریم. حاضر نیستیم بهشون فکر کنیم و تغییر کنیم!😑 لحظاتی ساکت شد نگاهش خیره به لیوان نصفه‌ی شربت موند... نگاهش رو از لیوان برداشت. ادامه داد: ... ◀️ ادامه دارد ... ❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌