📌 با عصبانیت گفتم بیبیزینب(س) دستم را میگرفت یا خدا؟ ✨
سال 93 بود برگشت ایران که بماند، همان ایام جنگ سوریه هم آغاز شده بود اما من از همه جا بیخبر بودم. اولین باری که به سوریه رفت خبر نداشتم و تا سه ماه از او بیخبر بودیم. برادرش میگفت رفته دنبال کار اما وقتی که بیقراری من را دیدند گفتند رفته سوریه، بعد از سه ماه که آمد خیلی از دستش ناراحت بودم. میگفتم چرا بدون اینکه به من بگویی رفتی. در تمام این سالهای زندگیمان این اولین باری بود که بدون اطلاع از من کاری را انجام میداد زیرا سعی میکرد حتماً در کارهایش مشورت کند. خیلی گریه کردم میگفتم اگر چیزیت میشد فکر میکردی که چه بر سر من و پسرت میآید. میگفت من شما را به خدا و بیبیزینب(س) سپردم. با عصبانیت گفتم تو اگر مشکلی برایت پیش میآمد بیبیزینب(س) دست من را میگرفت یا خدا؟ ناراحت شد و گفت، اینجوری نگو، خدا خودش وسیلهای پیدا میکند تا کمک برساند. تو سوریه را ندیدی برای همین درک نمیکنی من چه میگویم و چرا رفتم. گفتم میگویند هر کسی به سوریه میرود پول زیاد و حقوق خوب میدهند مدرک هم میدهند. خیلی ناراحت شد. گفتم من پول نمیخواهم اگر برای این میروی. گفت این چه حرفی است همان خرجی که آنجا میدهند اینجا در میآوردم آن هم در کنار شما. چرا همه چیز را مادی میبینی؟ از تو انتظار نداشتم چنین فکری کنی.
گفتم من از این طرف و آن طرف شنیدم. میگفت چون تو آنجا نیستی نمیفهمی. یکسال به سوریه رفت و آمد داشت و زمانی که 25 فروردین 94 به سوریه رفت دیگر برنگشت. دفعه پنجم بود که میرود، دیگر به من اطلاع میداد که دارد میرود اما هر بار